سعدی و شیخ





وقتی در سفر حجاز، جماعتی جوانان صاحب‌دل همدم من بودند و همقدم. وقتها زمزمه‌ای بکردندی و بیتی محقّقانه بگفتندی و عابدی در سبیل، منکر حال درویشان و بی‌خبر از درد ایشان؛ تا برسیدیم به نخله‌ی بنی‌هلال. کودکی سیاه از حیّ عرب به در آمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بیانداخت و راه بیابان گرفت. گفتم: ای شیخ، در حیوانی اثر کرد و در تو اثر نمی‌کند؟!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.