همین خوب است: آذرخش. عشق را گشتم ببینم به چه تشبیه کنم، دیدم همین خوب است. طبعاً منظورم دوستداشتن معمولی یا زن و شوهری یا مهرورزی و اینگونه مفاهیم خیلی سالم نیست؛ جنونی در مایههای شیخ صنعان و دختر ترسا را میگویم. وقتی خبر عاشقیّتی میشنوم به دو خودم را میرسانم تا نگاه طرف را ببینم و معمولاً منظرهای که پیش چشم مییابم، نگاهی محو و بیحالت است از سری سودایی که هوشش جای دیگری است. نه حرفت را میشنود و نه تو را حتّی میبیند گرچه وقتی حرف میزنی، سری تکان دهد. آ ن نگاه رازآمیز اوّل، همانگونه که«او» را در لحظهای از غریبه به آشنا بدل کرده، «همه» را از آشنایان به غریبهسانانی تبدیل میکند که با عاشق، سابقهی خویشاوندی و دوستی قدیمی دارند ولی چه سابقهای؟ بیشتر به کسی میماند که ضربهای به سرش خورده و حافظهاش را از دست داده و حالا چون به او گفتهاند که این پدر و مادر یا دوست و برادر توست، پذیرفته و گرنه انگار باور ندارد.
یکی از دوستان، فرزند یکی از ارتشیان باسابقهی شاهنشاهی و برخلاف خانوادهاش مذهبی بود و بابت تمام کارها، حرفها و سروشکلش با آنها مشکل داشت. وقت زن گرفتنش رسیده بود و مادر، دختری را برای او در نظر گرفت ولی او رد کرد، چون دیده بود که ابرویش را فلان طور کرده است. خواهرانش پوششی معمولی داشتند ولی او به دنبال چادر و عبا بود. او را نصیحت کردم که بین خواستهی خانواده و تمایلات خودت، حدّ وسطی انتخاب کن که هم موازینی که به آن عقیده داری رعایت شود هم کسی بسیار متفاوت با جوّ خانواده، وارد خانه نشود تا بعد مشکلی پیش بیاید. گفت نع! تازه من به فکر اینم که یکی از این دخترهای پوشیّهزن را بگیرم تا کسی حتّی صورتش را نبیند! به سرش زده بود که درس آخوندی هم بخواند و احیاناً لباس هم بپوشد که از شنیدنش به خنده افتادم. مادر و خواهرانش( نیمه شوخی- نیمه جدّی) به او گفته بودند که اگر چنین فکری را عملی کرد، به فکر جای دیگری برای سکونت باشد چون آنها حتّی نمیخواهند ریختش را ببینند. باز مادر، دختر مناسبی از همسایگان را به او پیشنهاد کرد و ظاهراً مشکلی نبود تا شازده دوباره گفت نه! از او پرسیدم: این بار چرا؟ گفت که شنیدهام در یک مجلس خصوصی زنانه رقصیده است! گفتم آخر کاتولیکتر از پاپ که نباید بشوی بابا، گناه که نکرده، گفت نه آنی که من میخواهم باید در حجاب و وقار و رفتار تک باشد و از این کارها نکند.
یک سالی از او خبر نداشم تا خودش سروکلّهاش پیدا شد با حالی نزار و خسته. گفتم ها... خیر است إنشاءالله، خبری شده؟ دیدم من و من میکند که نه... خبر که نه... یعنی بود ولی تمام شد. خلاصه بیآنکه کنجکاوی کنم، گذاشتم حرف دلش را بزند و شنیدم شنیدنی. این آقای سوپر حزبل ما عاشق یک دختر ولنگ و واز بهایی شده بود که نامتعارفترین پوشش و رفتاری را که ممکن است تصوّر کنید، داشت. با بحث و کتاب بردن برای او، زور زده بود تا مسلمانش کند ولی باقی چیزها چطور؟ حالا خانوادهاش بودند که میگفتند: نه! میگفتند درست که خیلی مذهبی نیستیم ولی وصلت با خانوادهای بهایی؟! اصلاً حرفش را هم نزن و کار به اوقات تلخی و دعوا کشیده بود. خانوادهی دختر در شرف سفر به آمریکا بودند امّا منتظر سرگرفتن این ازدواج شدند که نشد؛ رفتند و جوان داغدیده را تنها گذاشتند. پیش خود گفتم عجب از بازی روزگار و آذرخشی که میداند چطور و کجا باید بزند. رفیق ما به تعادلی معقول- بین آن حاجخانم روبندهزن و دختر بهایی - رسید؛ این اواخر ازدواج کرد و بچّهای هم دارد. اینکه میگویند داستان عاشقیّت را از هر زبان که بشنوی نامکرّر است، یعنی همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.