برای ساختن ایران فردا، این روزها بحث دربارهی آنچه برای مردمسالاری، آزادی و عدالت لازم یا مانع است بالا گرفته است. فکر میکنم طرح پنج سؤال مرتبط به هم، به عنوان آغاز بد نباشد. به این دو بخش منتخب از سخنان داریوش شایگان در شماره دوّم مهرنامه دقّت کنید:
« الف- یسوعیان برای تبلیغ در قرن هفدهم به چین رفتند تا مسیحیّت را اشاعه دهند. چینیها ابتدا مجذوب آنها شدند چون آلتهای جدید مانند ساعتهای مکانیکی داشتند ولی بعداً متوجّه شدند که همراه آن ابزارها و ساعتهای مکانیکی چه چیزهای دیگری هم وارد میشود بنابراین گفتند که شما میخواهید با این ابزارهای جدیدتان ما را فریب دهید؛ پس ما تفکیک میکنیم، آنچه میخواهیم از شما میپذیریم و آنچه نمیخواهیم از شما نمیپذیریم...(مثلاً) نمیشود سیاست و حکمرانی را گرفت و انتظار داشت که تأثیری در هویّت شرقی و سنّت ما نگذارد. همراه با این ابژه یک سوبژکتیویته هم میآید. وقتی شما از حقوق بشر صحبت کنید، پای «من» انسان نیز به میان میآید و دیگر شما یک شهروند هستید و امّت نیز تبدیل به جامعهی مدنی میشود.
ب- بعد از کانت، بسیاری از جمله یاکوبی تا نیچه و هیدگر، غرب را ذیل نیهیلیسم تعریف کردهاند امّا به دلیل وجود عنصر نقّادی، پادزهر آن هم آنجا تولید شد. یعنی در مقابل نیچه که تاریخ را تاریخ نیهیلیسم میداند، هگل هم هست که تاریخ را تاریخ عقل میداند. اگر این نیهیلیسم در کشوری وارد شود که پادزهر آن وجود ندارد، بسیار خطرناک میشود. مثلاً ما اینجا نه هگل داریم و نه کانت و نه پوزیتیویسم و نه بنای علمی محکم. آنها پادزهر نیهیلیسم را دارند ولی ما نداریم.»
به گمانم علیرغم اینکه میتوان با توجیههایی این دو بخش را سازگار با هم نشان داد ولی باز هم متناقض به نظر میرسند؛ در یکی سخن از ناچاری پذیرش دربست در مواجهه با فرهنگ نوین میرود و در بخش دیگر امکان اینکه یک وجه از این فرهنگ (آنچه شایگان زهر مینامد) به دنیای سنّتی بیاید و بخش دیگر(که آنرا پادزهر میخواند) نه، تأیید میشود. در یکی سخن از ناچاری انسان و بیمعنایی گزینش است و بر اساس بخش دوّم انسان میتواند انتخابگر هم باشد، هرچند در این انتخاب- از دید او- اشتباه کند.
شاید بتوان در توضیح ربط بین این دو بخش گفت که بخش اوّل رخنهکردن دنیای نو به دنیای قدیم را توضیح میدهد و اینجا انتخابی وجود ندارد، یک بخش (مادّی مانند ساعت یا غیرمادّی مانند شیوهی حکومتداری) اگر وارد شد دیگر اجزای آن فرهنگ هم نیز میآید وبخش دوّم، تفاوت بین دو نوع برداشت مدرن از جهان و تاریخ است، اینجا میتوان انتخاب کرد.
دربارهی بخش مادّی آن بد نیست نگاهی به کشورهای حاشیهی خلیج فارس بیندازیم که اگر نگویم تمام، بسیاری از مناسبات عشیرهای، خانوادگی و سیاسی خود را بدون هیچ تغییری در دنیای نو و هجوم مدرنترین ابزار حفظ کردهاند. حتّی اکثر تحصیلکردگان و فرنگرفتگان آنان رفتاری قرون وسطایی با همسر خود دارند چه رسد به مناسبات اجتماعی یا سیاسی. جریان روشنفکری آنجا یا وجود ندارد یا بسیار ضعیف است و روشنفکران عرب عمدتاً از کشورهای مصر، سوریه، لبنان، فلسطین و دیگر کشورهایی هستند که گنج نفت را نیافتهاند. سؤال اوّل این است:« چرا تمدّن نو به اندیشهی انسان آنجا رسوخ نکرده است؟»
دربارهی بخش غیرمادّی آن نیز شایگان ساختار سیاسی و انسان شهروند را مثال میزند ولی در هند دموکراسی وارد شده است؛ شاید آن چنان که برخی میگویند بزرگترین دموکراسی جهان نباشد ولی ساختار سیاسی نو و پیشرفتهای دارد در حالیکه فرهنگ قدیم آنجا همچنان زنده و جاریست. سؤال دوّم این است که «چرا ساختار سیاسی مدرن به پیدایش انسان مدرن در هند نینجامیده است؟»
شاید جواب جایی باشد که او دو مفهوم اسکیزوفرنی فرهنگی و اسکیزوفرنی مهارشده را توضیح میدهد:
«اسکیزوفرنی فرهنگی یعنی اینکه شما در دو ساحت عرصه هستی حضور داشته باشید و نتوانید آنها را از هم تفکیک کنید، مانند تلویزیونی که از دو منشأ به آن مخابره شود و دو تصویر روی هم بیفتد. من مارکسیستهای ایرانی دیدهام که صبح با دیالکتیک سر مخالفانشان را میبریدند و شب با دیوان شمس حال میکردند...امّا میتوان به دو یا چندگانگی فرهنگی رسید و به اسکیزوفرنی فرهنگی دچار نشد، من برای آن مفهوم اسکیزوفرنی مهارشده را ساختهام. من خودم اسکیزوفرنیک یا چه بسا پلی فرنیک هستم. اتّفاقاً خیلی خوب است که هم بتوان حافظ خواند و هم کانت و از هر دو لذّت برد؛ مانند باغهای متنوّعیست که از یکی وارد دیگری میشوید.»
خُب او مخالف فکری خود- اینجا چپگرایان- را با عنوان اسکیزوفرنی فرهنگی توصیف میکند و مدّعیست که این گرایش در او نیز هست ولی مهارشده است، خب تفاوت بین این دو چیست؟ اگر آن مارکسیست ادّعا کند که من توانستهام دیالکتیک را با شمس سازگار کنم و من نیز مانند تو هستم، چه جوابی به او بدهیم؟ (سؤال سوّم)
این درآمیختگیها دربارهی انسانهایی است که بین دو دنیای قدیم و جدید گیر کردهاند امّا او- به درستی- ادّعا میکند که در جهان نو نیز چنین درآمیختگی وجود دارد و برای نمونه از دیوید بوهم مثال میآورد که هم از مکانیک کوانتوم میداند و هم از کریشنا مورتی و بسیاری مثال دیگر. «چرا میتوان آنجا این چندگانگی را حسن یا ویژگی به شمار آورد ولی اینجا اسکیزوفرنی یا التقاط است؟» (سؤال چهارم)
او در ابتدای گفتگو خوابی را تعریف میکند که یونگ دیده است، از این قرار:« یونگ ابتدا خود را در طبقه دوّم خانهای با معماری قرن هجدهم میبیند با تابلوهای زیبا و مبلمان فاخر، به طبقهی اوّل میرود و خود را در عمارتی با معماری و تزیینات قرون وسطی میبیند، یک طبقه پایینتر میرود و خود را با طاقهای دورهی رومی مواجه میبیند، گوشهای پلاکی سنگی میبیند، آنرا برمیدارد و با پلّکانی مخفی مواجه میشود، از آن پایین میرود و به غاری میرسد که مشتی استخوان در آن وجود دارد، این خواب بسیار زیباست و تمام مراحل فکر یونگ را از ماقبل تاریخ تا قرن هجدهم نشان میدهد» خُب پس میتوان گفت که شاید جواب تمام این سؤالها به این برسد که چگونه میتوان بین این چندگانگیها سازگاری ایجاد کرد. چه بسا باید اینجا و اکنون در ایران امروز به جای پرسیدن از اینکه آیا بین دین و دموکراسی نسبتی هست یا نه، باید پرسید چگونه باید این دو را با هم سازگار کرد؛ به جای پرسش از نسبت سنّت و مدرنیته باید از راه هماهنگ کردن آنها پرسید و به افکار کسانی که مدافع کنارگذاشتن یکی به نفع دیگری هستند، به دیدهی تردید نگریست. چه بسا چینیان خیلی هم- علیرغم آن تمثیل معروف ِ«مدرنیته سوپرمارکت نیست تا هرچه میخواهیم برگزینیم»- بیراه نمیگفتند که میتوان برگزید چون در تمدّنهای پیرامون خود انواع این طبقههای یونگی را میبینیم ولی محتوای آن طبقهها با هم یکی نیست، سؤال مهم و پنجم این است که چگونه طبقههای فرهنگ خود ( قدیم و جدید، سنّتی و مدرن) را به جای اینکه به سود ِساخت یک بنای نو تخریب کنیم، به هم وصل کنیم و از همه مهمتر،« راه پلّهی فرهنگی ما کجاست»؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.