شنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۱
شعر به عنوان یکی از برترین هنرهای بشری چون دیگر آفریدههای او در پی آزادی بلکه خود بیان آزادی است؛ آزادی از سنّتهای غلط، باورهای نادرست، رسوم اجتماعی سست، بیداد حاکمان و البتّه آزادی فردی و فراتررفتن از خود. این محدویّتها با آنچه شعر بر آن شوریده است به خودی خود تقابل دارند امّا جایی که این رویارویی به شکل بسیار ملموسی چهره مینماید «حبسیّات» یا اشعاریاند که در زندان سروده شدهاند. معروفترین زندانسرا مسعود سعد سلمان است که در قصاید قوی و مستحکمش شکوائیّهی خود را از ۱۹سال زندان خود به رشتهی کلمات کشیده است:
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
ناصر خسرو را نیز با اشعاری چون «پانزده سال برآمد که به یمگانم/ چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم» حسبیّهسرا نامیدهاند که در واقع اشعار تبعیدگاه اوست نه در چاردیواری زندان مثل مسعود سعد امّا اگر آنچه را در بند اوّل نوشته شد بپذیریم، این نوع شعر نیز بیان ستیز با گونهی دیگری از زندانی است که مذهب و سیاست حاکم و عوام پیرو آنان بر او تحمیل کردند.
خاقانی شاعر قدر دیگری است که یکسال از عمرش را در زندان سپری کرد. سادگی و استواری در اشعار خاقانی چنان سهل و ممتنع با هم جفت شدهاند که پس از قرنها اندوه و شکوهی شاعر از چرخ و مردم زمانه به بهترین شکل احساس میشود:
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
سایهای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
در قصیدهای به مطلع «روزم فرو شد از غم، هم غمخواری ندارم» گویی وصف حال امروز ما را میسراید:
از هر که داد خواهم، بیداد بینم آوخ
بر جور خوش کنم دل، چون داوری ندارم
بر دشمنان نهم دل، چون دوستان نبینم
با بدتری بسازم، چون بهتری ندارم
در دوران ما فرّخی یزدی شاعر آزادیخواه اشعار تندی و تیزی در زندان دارد. وی حال خود را در ایّام عید در زندان چنان میسراید:
سوگراران را مجال بازدید و دید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
در و دیوار زندان او از اشعاری که میسرود پر شده بود. این رباعی را میتوان پیشبینی شاعر از قتل خود در زندان به شمار آورد:
هرگز دل ما ز خصم در بیم نشد
در بیم ز صاحبان دیهیم نشد
ای جان به فدای آنکه پیش دشمن
تسلیم نمود جان و تسلیم نشد
ملکالشعرای بهار نیز چند صباحی به زندان رضاشاه افتاد که اشعاری در وصف آنجا و حال و روز وطن و بازخوانی کارنامهی خود دارد که این غزل معروفترین آنهاست:
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و مرا شاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید
احمد شاملو نیز قصیدهای بلند در زندان خطاب به پدرش که به وی توصیه کرده بود توبهنامهای بنویسد و آزاد شود نوشت:
نه سعد سلمانم من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر
مرا تو درس فرومایهبودن آموزی؟
که توبهنامه بنویسم به کام دشمن بر؟
تو راه راحت جان گیر و من مقام مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریق خطر
مهدی اخوان ثالث نیز اشعار فراوانی در زندان سرود که در دفتر «در حیاط کوچک پاییز، در زندان» جمعآوری شده است. این قصیدهی او از دیگر حبسیّاتش پرآوازهتر است:
در این زندان برای خود هوای دیگری دارم
جهان گو بیصفا شو من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر امّا باز
در این خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
انگیزهی نوشتن این ایما، این شعر از بکتاش آبتین بود:
پرسید شغل؟ گفتم شاعرم
خندید و کف دستم را مهر زد
روی برگهی اعزام به بیمارستان
افسر نگهبان شغلم را «آزاد» نوشته بود
خندیدم
چگونه یک زندانی
میتواند شغلش آزاد باشد؟
این شعر را اگر نه تنها یک وصف حال بلکه چکیده و استعارهای از همهی حبسیّات بدانیم پُربیراه نیست. دقیقاً همین «آزادی» است که کاروبار شاعران است. شاعران خود تمثالی از آزادیاند، پس بیراه نیست که به جرم شغل آزادشان و به نیابت از خود «آزادی» به زندان خودکامگان بیفتند. فرّخی یزدی در همین معنا سروده بود:
ای که گفتی تا به کی در بند؟ در بندیم ما
تا که «آزادی» بود در بند، در بندیم ما
آفرین به افسر نگهبان که شاعری را معادل آزادی دانست و همین معیار تمیز شاعران از شاعرنمایان است که آیا سرودههای آنان راهی به رهایی میگشاید یا خیر بیتفاوت است و از آن بدتر خود قفلی است بر پای آزادی و آزادیخواهان.
ختامه مسک.
پاسخحذفخرم آن روز کزین منزل ویران بروم
پاسخحذفراحت جان طلبم وز پی جانان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا مُلک سلیمان بروم
شعر شاملو انگار چندتا کلمه کم داره
پاسخحذف