چرا به كوچه نيايم؟

چرا به کوچه نیایم؟
درختهای کهنسال زنده‌اند هنوز
و از قلمرو آوندهایشان
صدای پای جوانه به گوش می‌آید
زمین خسته نفس تازه می‌کند
و یاخچی‌آباد
که مثل چهره‌ی مادربزرگ غمگین بود
و مثل قامت مادربزرگ
به زیر بار نداری خم بود اینک
ببین چگونه کمر راست می‌کند
هوا هوای شکفتن
و زنده‌بودن و پیوستن است در کوچه
و آن پرنده‌ی مغموم
که از دریچه‌ی ساعت
به روز حادثه بیرون پرید با من گفت:
که اعتیاد
به کرم‌بودن و لولیدن
همیشه در لجن فکرهای بیهوده
جنایت است جنایت
من از تبار شهیدانم
و لاله‌ها
و فکر دختر معصومی
که داغ حسرت یک جفت کفش ورنی را
به گور کوچک خود برده ا‌ست
دل مرا که تعهّد به کوچه‌ها داده است
همیشه بر سر پیمان نگه می‌دارد
چرا به کوچه نیایم؟
مگر نمی‌بینی
که  خشم،
          کوچه‌‌ی خاموش را
به خون و شعل بدل کرده‌ است
و طفل دیروزین
چه قد و قامت مردانه‌ای به هم زده‌ است.
نهال رابطه‌های حقیر در کوچه
به ارتفاع صداها رسیده‌ است اینک
و آفتاب
چه روشنایی افسون کننده‌ای دارد
کجاست ریشه‌ی تو
و از چه فلسفه‌ای آب می‌خورد
که اینچنین ثمر تلخ می‌دهی
و با خدنگ قلم خیره‌ی ندانمکار
دل برادر خود را نشانه‌ می‌روی؟
مگر تمامی فریادها در آن همه سال
شکستن شب و زنجیره‌ها نبود ای دوست؟
و اجتماع پر از رنگ و بوی گلها را
ضرورتی
برای رونق این بوستان نمی‌خواندیم؟
چرا هنوز مردّد به کوچه می‌نگری
و درد مردم این مرز و بوم ناخوانده
به پشت پنجره خود را طبیب می‌خوانی
طبیب کوچه و بازار مردمند
که نبض هر حرکت را به کوچه می‌گیرند
ونقش نیک و بدش را درست می‌فهمند
چرا به کوچه نیایم؟
زمین به روشنی صبح می‌رسد
و کوچه گل‌بته‌ی آفتاب را
به کوچه‌های غم‌آلود می‌برد
 
جعفر کوش‌آبادی-  سفر با صداها، ۱۳۶۰

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.