آرامش تنها در حضور ديگران

در حالیکه تاریخ در این سرزمین تکرار می‌شود، در نبود آثاری که امروز ما را به زبان هنر ترجمه کنند، چاره‌ای نیست جز آن که به آثار مرتبط سی چهل سال گذشته رجوع کنیم. آثاری که به دلیل دانش، تعهّد، زمان‌شناسی، هوش سازندگانشان و- از همه مهمتر- ریشه در این آب و خاک داشتن بهترین ترجمان رویدادهای اجتماعی و سیاسی ما هستند.
بر «آرامش در حضور دیگران» به زحمت بتوان نقدی نوشت؛ پیرامون اثری که حدود چهل دقیقه از آن قربانی قیچی سانسورگران شده باشد، چه می‌توان گفت؟ از کجا معلوم که آنچه ما ایراد و اشکالی در روایت می‌بینیم، به قسمتهای محذوف آن مربوط نباشد؟ امیدوارم نسخه‌ی سالم و بی‌حذف آن در جایی از گزند زمانه در امان مانده باشد. امّا آنچه از همین اندک باقیمانده، با توجّه به زبان نمادپردازانه‌ی آن زمان و رجوع به آثار مشابه، درک‌پذیر است هم غنیمتیست. قرینه‌سازیهای آشنای فیلم ما را به دنیای درون آن می‌برند. ظاهراً دلیل جنون سرهنگ بازنشسته‌ی فیلم معلوم نیست. برخی آن را به دوری از زندگی حرفه‌ای، مرگ همسر یا شیوه‌ی زندگی دخترانش ربط می‌دهند، امّا به نظر می‌آید باید دلیل دیگری داشته باشد. شیوه‌ی آزاد معاشرت دختران او شاید از چشم همسر جوان، شهرستانی و معلّم او- که آن زمان نماد روشنفکری بود مانند فیلم رگبار- عجیب و مردود بیاید ولی برای بسیاری از افراد روشنفکر آن زمان ناپذیرفتنی نبود. آغاز یا ادامه‌ی ارتباط بسیاری از شاعران و فیلمسازان آن زمان با هم -از جمله خود تقوایی و پارسی‌پور- در چارچوب روابط سنّتی و خانوادگی نمی‌گنجید و پدر نیز ناراحتی خاصّی از رفتار دخترانش نشان نمی‌دهد. اصلاً طبق روایت فیلم از معاشرت آنان با دیگران و دیگر زوایای زندگیشان باخبر نمی‌شود و بسیاری از تلخیهای فیلم- مانند خودکشی دختر- پس از بردن او به آسایشگاه روانی اتّفاق می‌افتد. بر فیلم به سادگی می‌توان اشکال گرفت که چنین پدر منضبطی اصلاً چرا باید دو دختر جوان را به امان خدا در شهری درندشت رها کند و برود یا چرا باید بازگردد امّا در نبود نسخه‌ی اصلی فیلم، داوری نهایی ممکن نیست.
سرهنگ بازنشسته‌ی فیلم از دید من مشابه نظامی بازنشسته‌ی داستان شازده احتجاب است. کسی که آن فرمان قتل کذایی را داد و در داستان جوری وانمود می‌شود که متعلّق به دوران پیش از پهلوی دوّم است امّا آسفالت خیابانی که ظاهراً نباید آن زمان وجود داشته باشد، منظور نویسنده را روشن می‌کند. این اشارتها، ترفندهای خاصّ مؤلّفان برای گذشتن از سدّ سانسور بوده است و «آسفالت» در شازده احتجاب مانند جمله‌ی «بزن به چاک» زن آسیابان در فیلم مرگ یزدگرد، گذشته را به حال می‌آورد. گلشیری، فرمان قتل عام را از گذشته‌ی دورتر به زمانه‌ی خود و بیضایی، انقراض سلسله‌ی ساسانی و آمدن اسلام را از هزاروچهارصد سال پیش به اواخر دهه پنجاه و پایان حکومت پهلوی و آمدن جمهوری اسلامی می‌آورد تا اثری معاصر خلق کرده باشد. اینجا نیز دکتر روان‌پزشک فیلم «مثلاً» شرح حال بیمار دیگری را برای دیگران در مهمانی می‌گوید که دل دیدن سربریدن یک گنجشک را هم ندارد امّا چند آدم کشته و در گذشته احتمالاً خانی، «حاکمی»، چیزی بوده است؛ در تاریکی اشباحی در برابر خود می‌بیند و صداهایی می‌شنود. دکتر در جواب آتشی که می‌پرسد: «یعنی همانهایی که کشته است؟» می‌گوید:«چه می‌دانم؟». سرهنگ نیز در شمال مرغ‌داری داشته و اینجا از دیدن منظره‌ی سربریدن یک مرغ برآشفته می‌شود، از نظامی بودن او به سادگی می‌توان برداشت کرد که او نیز سهمی در برخورد خونین حکومت با مردم داشته است، او نیز در تاریکی صداهایی می‌شنود و اشباحی می‌بیند که احتمالاً کسانی هستند که به فرمان او کشته شده‌اند.
یک ساختار سیاسی، اجتماعی یا صنفی بستریست برای اعمال و افکاری که بیرون آن ممکن نیست بروز و ظهور یابند و نگاه از بیرون حصار زمان و مکان به آنها حتّی برای خود شخص عجیب می‌نماید. یک نظامی، ساواکی یا اطّلاعاتی به فرمان مافوق خود می‌تواند دست به اعمالی بزند که برای او تازمانی که در آن فضاست بسیار طبیعیست و اصلاً عذاب وجدانی بابت آن ندارد و گذشته از فرمان‌پذیری، با شبه‌استدلالهایی مانند حفظ امنیّت کشور یا حفظ اسلام در گذشته و حال توجیه می‌شود؛ کافیست که فرد از آن ساختار بیرون بیاید تا مثل کسی که مستی از سرش پریده تازه ببیند که چه کار کرده است. باطبی از همراه کاظمی در زندان می‌گفت که با کسی سخن نمی‌گفت و مدام در حال نماز بود، چه بسا او نیز اشباحی می‌دید؛ از کسانی که طناب به دور گردنشان افکنده یا کاردآجین کرده است شاید هم صدای زن بیماری را می‌شنید که در بستر خفته و در حالیکه با اندک فشاری بر گلویش از زندگی خلاص می‌شد امّا بیش از چهل ضربه چاقو خورد. فتوای شرعی و عمل به وظیفه شرابی‌ است که تا زمانی در ساختاری بگنجی گه «دیگران» تو را تأیید کنند اثر تخدیری خود را می‌گذارد ولی وقتی ببینی که طرد شده‌ای و کسی کارت ندارد، یک روز جاسوست می‌نامند، روز دیگر می‌گویند اینها می‌خواستند خاتمی را با بیست میلیون رأی در مقابل رهبر قرار دهند، یک روز از سر خود بودنت می‌گویند و از لزوم قربانی (شهید) شدن برای حفظ نظام، مگر ممکن است مستی از سرت نپرد؟
سیّداحمد خمینی از غربت بیت آیت‌الله خمینی پس از تبعید او می‌گفت که اصلاً عجیب نیست، رهبر فعلی نیز اگر به فرض از قدرت کنار رود، چند نفر در خانه‌اش را خواهند زد؟ تازه این سهل است، چند نفر از مدّاحانش ممکن است زبان به بدوبیراه‌گویی به او نگشایند؟ مگر برادر حسین، دوست برادر سعید نبود؟ چطور به طرفةالعینی پشت به او کرد و جاسوسش خواند؟ اکثر نوشته‌های برخی نشریّات و وبلاگها تنها در این ساختار قدرت فعلی نوشته می‌شدند و لاغیر. اگر ورق برگردد پس از چندسال نویسندگان آنها نیز از خواندنشان به خنده خواهند افتاد. مقاله‌ای از مرتضی آوینی را این اواخر بازمی‌خواندم که در جواب درخواست ماهنامه‌ی- به گمانم- دنیای سخن درباره‌ی رابطه‌ی هنرمند و زمانه نوشته بود. سیل ناسزا و فحش بود که «در کمال آرامش» نثار آنان کرده بود. صریح و رک خطاب به آنها نوشته بود که شما از صدقه سر ما اینجا دارید نفس می‌کشید و چیز می‌نویسد و گرنه دوران شما تمام شده و از اینگونه حرفها. از این همه بی‌ادبی و بی‌سوادی و- از همه بدتر- عجب و خودپسندی به شگفتی آمدم. این نوشته تنها در ساختار قدرتی که مؤیّد او باشد قابل نوشتن و نشر بود و در نظامی که «دیگران» مؤیّد و مشوّق او نباشند، محال بود نوشته شود. حملات دیروز تندروان اصلاح‌طلب به رفسنجانی تنها در آن ظرف زمانه قابل فهم است که به اشتباه می‌پنداشتند که زمان به پیش از دو خرداد برنمی‌گردد وحالا که قدرت دست ماست، وقت وقت ِتصفیه حساب است، همچنان که امروز هم طرفداران ولایت از خود می‌پرسند که چرا باید با رفسنجانی و فلانی و بهمانی مدارا کرد «حالا که قدرت دست ماست؟». یکی به وزیر اطّلاعات نامه می‌نویسد و خواستار برخورد فیزیکی و حذف فلان روشنفکر دینی می‌شود و دیگری خواستار محاکمه فلان آقازاده‌ی دزد است. تنها در یک ساختار مؤیّد اعمال من است که می‌توانم محاکمه‌ی یک آقازاده‌ی خارج‌نشین را شعار خود کنم امّا پرونده‌ی فساد معاون اوّل رئیس جمهور را ‌نبینم. فساد فساد است، چرا برای یکی باید حنجره پاره کرد و برای دیگری خود را به ندیدن زد؟ چون معیاری بیرون ما به نام «حق» برای سنجش نیست و حقیقت، همان مصلحت یا خواسته‌ی ساختار قدرت یا «نظام» است و من هم تابعی از آن هستم. این نوشته‌ها فقط در ساختار سیاسی فعلی، تأیید «دیگران» و «حضور» برادر بزرگتر ِناظر و مؤیّد خودشیرینی این افراد قابل درک است. در یک ساختار قدرت متفاوت اینها اصلاً نوشته نمی‌شدند، اگر نگوییم برعکس- و احتمالاً مطابق میل حاکم و خان آن زمان- نوشته می‌شدند. 
جغد یا بوف ساکت روی دیوار، پس از صادق هدایت نماد آشنای نیمه‌ی پنهان، سایه یا ناخودآگاه هنرمند شده است که با او سخن می‌گوید، اعتراف می‌کند و درونه‌ی او را برای خودش فاش می‌کند. در این فیلم روی دیوار خانه‌ی دختران تصویر جغدیست که نشانگر رویاروشدن سرهنگ با اشباح گذشته‌ی خودش است، ارواحی که او را تا مرز مرگ می‌برند. وی که منظره‌ی آب دادن به مرغ را به دست کلفت خانه دیده بود در پایان فیلم همانطور از دست زنش آب می‌خورد و به سوی مرگ می‌رود و این عاقبت تمام کسانیست که زمانی که با خود تنها می‌شوند، بدون همراه، بدون دیگری، بدون تأییدکننده با اشباحی روبه‌رو می‌شوند که تنها به خاطر مستی حاصل از حضور «دیگران» آنها را به مبارزه طلبیده‌اند، به آنها ناسزا گفته‌اند و تهمت زده‌اند، برایشان پرونده ساخته‌اند یا احتمالاً کشته‌اند. 

مرتبط:
کتاب آرامش در حضور دیگران اثر غلامحسین ساعدی
و ایماهایی مختصر پیرامون کلاغ، گوزنها و کندو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.