سین چهارم – سلما

                                                                                                      شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴
         

تماشای فیلم «سلما» برای من یادآور مهمترین جنبه‌های جنبش سبز بود:

۱- این فیلم داستان روایت تلاش سیاه‌پوستان برای دریافت حقّ رأی است. گویی آنان در عداد انسانهای دارای شعور و حقّ انتخاب به شمار نمی‌آمدند تا بتوانند نمایندگان خود را در ساختار سیاسی برگزینند. در ایران امّا ظاهراً همه حقّ رأی دارند با این تفاوت که نمی‌توانند به هرکسی رأی دهند یعنی نظارت استصوابی نامزدها را پیش از انتخابات غربال می‌کند و مردم عملاً نقش چندانی ندارند و هر اّتفاق غیرمترقّبه‌ای هم که در این دو دهه افتاده، حاصل غافلگیری حاکمیّت در برابر کسانی بوده که امیدی به رأی‌آوردن آنان نداشته است. کار ایرانیان برای بازپس‌گیری حقّ انتخاب بسیار دشوارتر از سیاهان است. ولایت فقیهی که دایره‌ی شمولش همه‌جا را گرفته از مباحث فقهی مختص کسانی که محجور هستند (یعنی توانایی تشیخص صلاح خود را ندارند) به مدد گونه‌ای خلط عرفانی- کلامی به همه تسرّی داده شده است و نظارت استصوابی نیز دقیقاً چنین مفهومی دارد یعنی نظارت دخالت‌گر بر اعمال کسانی که خود توانایی درک مصلحت خود را ندارند. 

۲- راهپیمایی سکوت در هر دو رخداد یک معنا داشت: حقیقت آنقدر آشکار است که لازم نیست آن را جار بزنیم. به عبارت طرف مقابل خود می داند چه‌کاره است و چه کرده،‌ پس چه نیازی است به شعاردادن؟

۳- برخورد وحشیانه‌ی پلیس هم دیگر نکته‌ی مشترک است با خرداد ۸۸. اینجا مارتین لوترکینگ برای بار دوّم از ترس برخورد مجدّد پلیس راهپیمایی را نیمه‌کاره می گذارد تا -به قول خودش- بین آسیب‌دیدن مردم و بزدل شمردن خود دوّمی را انتخاب کرده باشد؛ اتّفاقی که می‌رفت در ۲۵خرداد بیفتد ولی مردم طبق تشخیص خود عمل کردند نه توصیه‌ی دیگران. در ایران مردم سران سبز را به دنبال خود کشیدند،‌ برعکس راهپیمایی دوّم در فیلم. ضرب‌وشتم و گاز آشک‌آور و تعقیب و گریزها و قتلی که در رستوران شاهد آن هستیم،‌ بی‌شباهت به ایران نیست امّا با یک تفاوت که اینجا موبایلها رسانه هستند و آنجا تصاویر ضبط‌شده‌ی دوربینها که از تلویزیون امکان نمایش می‌یابند. 

۴- دکتر کینگ هم‌زمان با نیروهای درون حاکمیّت تماس دارد و با رئیس‌جمهور برای مقابله با فرماندار رایزنی می‌کند. بدون این همکاری و مساعدت لیندون جانسون کارها پیش نمی‌رفت. اینجا ولی جای چندانی برای همکاری نبود،‌ رئیس دولتْ خود کاندیدای متقلّب بود و رهبر نظام هم حامی وی. خامنه‌ای به جز روزهای ابتدایی، از موضع بالا اجازه‌ی گفتگوی چندانی نداد و دستور مقابله با تظاهرات را هم در نمازجمعه صادر کرد. مارتین لوترکینگ فعّال اجتماعی است و تمایلی برای تصاحب قدرت ندارد (پس برای حاکمیّت بسیار کم‌خطرتر است) ولی اینجا نزاع بر سر قدرت بود و برندگان می‌توانستند خیلی چیزها را عوض کنند یا دست‌کم مقدّمه‌اش را مهیّا کنند. آیا اگر به گذشته برگردیم،‌ می‌توان تصوّر کرد که نوع دیگری از عمل سیاسی می‌توانست بازده بهتری داشته باشد؟

۵- نوع برخوردها، ‌ترور برخی شرکت‌کنندگان در راهپیمایی، نقش مهم رهبری جنبش ضدّتبعیض، تبلیغات دروغ رسانه‌های حاکم (اتّهام رابطه‌ی جنسی و..) و مانند آن نشان از عملکرد مشابه قدرت دارد در برخورد با آنچه زیاده‌خواهی طبقات فرودست می‌داند. حالا که حرف به اینجا رسید بگویم که بسیار خطاست اگر «فرودستی» را به فرودستی طبقاتی/اقتصادی فروبکاهیم. در ابتدای انقلاب که همه چیز واژگون شده بود انقلابیان با ثروتمندان به گونه‌ی فرودستان رفتار می‌کردند. در ایران فعلی تمام مردم رعیّت و فرمانبر ولیّ فقیه مکشوف هستند و این چیزی نیست که بخواهند پنهان کنند و به صراحت در منابر جمعه اعلام می‌شود. ما سیاهانی هستیم که از سیاهی خود خبر ندارند.

۶- چرخش اصلی در پایان فیلم جایی است که رئیس جمهور به فرماندار والاس می‌گوید: «لعنت به من اگر تاریخ اسم مرا کنار امثال تو بگذارد.» این «بصیرت» را متأسّفانه حاکمان نظام نداشتند و ندارند. تاریخ همین الآن دارد نوشته می‌شود و به صلاحدید آنها یا هر حاکم دیگری تحریف نخواهد شد.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.