مهمان پیری بودم در دیار ِبَکْر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد که مرا در عمر خویش به جز این فرزند نبوده است. درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آن جا روند. شبهای دراز در آن پای درخت به حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گوید: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدرم بمردی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.