رمانی کوتاه که در ساعتی خوانده میشود، میتواند حاصل ده سال سکوت مارکز باشد؟ من میگویم بله. ده سال سکوت، ده سال تأمّل، ده سال بیماری، ده سال مرگاندیشی. در این مدّت نامهای منسوب به او منتشر شد که آنرا نامهی خداحافظی یا وصیّتنامه پنداشتند که خودش تکذیب کرد و گفت که یکی از دوستدارانش که شاعرهای اسپانیایی است آنرا نوشته است. نویسندهی ما که جوایزش را برده و نامش را جاودان کرده دیگر چیزی از زندگی نمیخواهد مگر معنای زندگی و این داستان هم مانند هر اثری که آیینهی صاحب اثر است، نویسندهاش آنرا نوشته که در درجهی اوّل خودش را بشناسد و به فکر بهترین نقطهی پایان بر داستان زندگیش باشد. داستان در دسترس است و کوتاهتر از آن که نیازی به نوشتن خلاصه باشد. ظاهر داستان هم عشق پیرانهسر مردی به دختری چهارده ساله است و وقایعی که معمولاً در چنین داستانی رخ میدهد از کشف و توصیف زیبایی تا دلمشغولی، حسادت، بدبینی و آشتی و رهایی. برای ورود به جهان داستان چند نقطه را اشاره وار برمیگزینم.
۱.« انگشت در دهانش نکن» داستان با جملهای از داستان « خانهی زیبارویان خفته» اثر یاسوناری کاواباتا شروع میشود. کاواباتا داستان نویس برجستهی ژاپنی است که موفّق شد اوّلین بار برای کشورش در سال ۱۹۶۸ با نوشتن رمان« سرزمین برفی» جایزهی نوبل را از آن خود کند. برخی خانهی زیبارویان خفته را برترین رمان قرن بیستم ژاپن به حساب آوردهاند و مارکز هم جایی گفته که این تنها داستانی است که وی آرزو داشته نویسندهاش باشد. داستان دربارهی خانهای است که در آن دختران باکره، برهنه و خواب- با تأثیر مواد مخدّر- در اختیار پیرمردانی از کارافتاده قرار میگیرند تا شبی را با آنها بگذرانند. گرچه این مخصوص مردانی است که تنها اسماً « مرد» هستند ولی به آنها تذکّر هم داده میشود که حق کاری به جز لمس بیرونی آنها ندارند و این جملهی زن صاحبخانه مدخل رمان مارکز به داستان است. البتّه در داستان چنین نیست و ما در نمییابیم که پیرمرد علیرغم سنّش واقعاً توانایی جنسی دارد یا نه ولی در کتاب اینگونه وانمود میشود که دخترک و زن صاحبخانه عکس این را میخواهند.
۲.« چی رو میخوای به خودت ثابت کنی؟» این جملهای است که روسا کابارکاس مدیر خانهی مخفی به او میگوید. پیرزنی از آن دست زنانی که پیری تیزترشان کرده و حرفهای بس حکیمانهی او را در این داستان بارها و بارها میخوانیم. مرد که به نود سالگی رسیده میخواهد ثابت کند در سنّی که دیگر هم سنهایش مردهاند، او هنوز زنده است. شبیه به این سؤال را خدمتکارش وقتی با دعوت به همبستری او روبه رو میشود از او میپرسد که از خودت پرسیدهای که به فرض من قبول کنم چه خواهی کرد؟ پیرمرد تصمیم دارد مرگ را « نفی» کند و این آغاز داستان است. او از ماهها پیش تصمیم گرفته که به جای تأسّف بر سالهای از دست رفته در ستایش پیری بنویسد. صدالبتّه پیری ستایش ندارد خصوصاً که عمر او در راهی نگذشته که پیری آنرا کمال بخشد. عمری بلهوسی و خوشگذرانی چه جای تفاخر دارد؟ روزنامهنگار و معلّم بوده ولی خودش زندگی واقعیش را شبها و در محلّهی چینیها میداند.او میخواهد بگوید من هنوز« هستم» و اگر لازم باشد دخترک نورسی را هم ازالهی بکارت میکنم- یعنی پیشنهاد دائمی روسا که همیشه رد میکرد و آنرا غیر اخلاقی میدانست- تا این را به خودم ثابت کنم. زندگیام به لذّتجویی گذشت و من هنوز زندهام. این آغاز داستان است: اصرار بر زندگی و مهمترین مشخّصهاش از دید پیرمرد یعنی هوسرانی و دستیابی.
۳. « دامیانا» دامیانا که دوستداشتنیترین شخصیّت داستان از دید من است، از نوجوانی خدمتکارش بوده که یک بار او را از پشت تصاحب کرده است. دختری مغرور و سرخپوست که پولی بابت آن از وی نپذیرفته و اصلاً آنرا به روی او هم نیاورده و تا پیری - یعنی اکنون- به وی خدمت میکند. در گفتوگویی به این اشاره میکند که تا کنون باکره مانده است و خاطرهی آن تعرّض را نه تلاش میکند به یاد بیاورد و نه فراموش کند. تنها عشق تکاندهندهی این کتاب از آن اوست. بیست و دو سال به گفتهی خود برای مرد گریه میکرده است بیآنکه به زبان بیاورد. پیرمرد که میگوید ما میتوانستیم زوج خوبی باشیم ، او با مناعت طبع میگوید کار بدی میکنید که الآن به من میگید چون دیگه به هیچ دردی نمی خوره. احساس عشق مرد داستان ما از اینجا شروع میشود گویی واکنشی به جملههای این زن سرخپوست ِعفیف است. مرد نمیدانسته که در دنیایی که امثال او به راحتی به زنی دست مییابند، چنین خودداری و سکوتی هم ممکن است. دامیانا به مردی که به اعتراف خودش هرگز عاشق نشده، درس عشق میدهد و آغاز اوج داستان جملهی مرد است پس از شنیدن اعتراف دامیانا: قلبم از جاکنده شد.
۴.« خیمنا ارتیز» زنی است که اوّلین بار طعم منظرهی زن اثیری را به او چشاند، سپس با اصرار به نامزدی او درآمد و تا قرار ازدواج با او پیش رفت. روز ازدواج مرد در اتاق را به روی خودش بست و آبروریزی بزرگی به بار آورد. دلیلش را هم نمینویسد هم مینویسد. آنچه مینویسد - در بخشی دیگر از کتاب- این است که روسپیان مرا از ازدواج بازداشتند. امّا چرا؟ یک دلیلش این است که ازدواج طعم چشیدن زنان متعدّد را از وی میگرفت و دیگر اینکه آن منظرهی خیمنای برهنه با وصال او از دست میرفت پس تنها راه برای نگه داشتن آن خاطره، فرار از رسیدن به او بود. او سالها بعد خیمنا را در حالی که پیر و فرتوت شده ملاقات خواهد کرد.
۵.« دلگادینا» نازک اندام داستان ما نام ندارد و پیرمرد دستکم سه بار از اینکه او بیش از حد ملموس و واقعی شود جلوگیری میکند. یکی اوّلین بار که پس از ناکامی اوّلین شب از پشت تلفن میخواهد با او حرف بزند دوّم وقتی روسا میخواهد نامش را به زبان بیاورد و سوّم بار وقتی جملهای را در خواب به زبان میراند و مرد در مییابد که دلگادینایی که سخن میگوید بسیار متفاوت است با دلگادینای خاموش و او ترجیح میدهد که خفته باشد. دلگادینا نام ندارد و خود را تا ژرفترین رؤیاهای مرد تکثیر میکند؛ تا دامیانا و حتّی گربهی مرد. قدمهایش را با قدمهای سبکی که با قدمهای گربه اشتباه میشوند - موجودی که بیزبان و مطیع است مثل دختری خفته- همانند میکند و فراموش نکنیم که دامیانا نیز در نوجوانی پابرهنه در خانه راه میرفته تا حواس ارباب خود را پرت نکند. و به یاد داشته باشیم نام مقالهای که پیرمرد در روزنامه مینویسد این است: آیا گربه « ببر» کوچکی در اتاق ماست؟ این واژهها با تکرار و ساختن نظامی معنایی، خواننده را به درون داستان عاشقانهی مارکز راهبری میکنند.
۶.« ببر طعمهاش را از دور نمیدرد» این جملهای است که مرد بر روی آینهی اتاق ملاقات با دلگادینا مییابد و یکی از کلیدهای مارکز برای ورود به دنیای متن است. بله دستیابی عشق را میکشد. رسیدن مرادف با دریدن و خوردن است به همین دلیل از خیمنا فاصله میگیرد و به همین دلیل نمیخواهد دلگادینا بیدار شود. دو هفته پیش از تفاوت مالنا و فاحشهی فیلم مالنا نوشتم؛ از اثیری و لکّاته. هدایت با شاخکهای حسّیاش خوب دریافت ولی با بدبینی به زندگی خوب بسط نداد و تصویر تیرهای از حکایت عشق- که خواستن و نرسیدن است- ارائه داد. مارکز امّا به عاقله مرد خود درس پارسایی میدهد درست است که عشق به گفتهی او بخت و اقبال است نه احساسی درونی امّا شانس در خانهی هرکسی را نمیکوبد. او به دلیل پیری و ناتوانی به این موهبت رسیده امّا کاش آن میلی که از سیزده سالگی او را در برگرفت، زودتر امکان خودداری آگاهانه و معقول مییافت تا عشق را زودتر و بیشتر تجربه کند.
۷.« ایزابل حلزونها را به گریه انداخت» تنها جملهی کتاب از زبان دخترک بینام، دلگادیناست. او دوبار به حلزون تشبیه میشود. یکی اوایل و دیگری اواخر داستان در حالیکه در تختخواب چمباتمه زده است. جملهی دختر روحیّهی کودکانهی او را میرساند که احتمالاً به خواهر کوچکترش اشاره دارد که حلزونهای خفته در لاک را به حرکت واداشته و گریه هم تعبیری شاعرانه از مسیر حرکت نمدار آنان است. مرد امّا حلزون خود را به گریه نمیاندازد و- به تعبیر کاواباتا- انگشت در دهانش نمیبرد. حلزون میتواند خود مرد هم باشد که اسیر لاک یا زندان هوسهای خود بوده است و حالا دارد رهایی را تجربه میکند. برای دلگادینا نه تنها میگرید که میخندد، مینویسد، خیالبافی میکند، در تظاهرات شرکت میکند، دوچرخه سواری میکند، آواز میخواند و شاید سالها پس از نوجوانی متوجّه بادی میشود که دامن دختر مدرسهایها را بالا میبرد.
۸.« از عشق مردن» مرد با زندگی آغاز کرد و تصمیم برای اینکه تنها کاری را که نکرده- یعنی ازالهی بکارت دختری نوجوان- انجام دهد. امّا در این یکسال میآموزد که اگر زندگی دستیابی است، عشق نرسیدن و فاصله گرفتن است. به جای کلمهی عشق در جملهی پیش میتوانید واژهی مرگ را هم بگذارید. مرگ و عشق این دو همزاد همیشگی بر او تجلّی میکنند و او که از مرگ میگریخت با اسیر عشق شدن با تمایل به فاصله گرفتن، به استقبال آن میرود. مرگاندیشی است که به زندگی معنا میدهد درست مثل گرسنگی که به غذا خوردن و هر محدودیّتی که به آنچه فراهم است، لذّت میبخشد و این پیام پارسایانهی مارکز در آخرین نوشتهی خود است. مرد رها از سبکباری بخشش تمام مال خود و دریافت باطنی زیبایی عشق و مرگ، هردو را میپذیرد و در پایان داستان خود مینویسد: بالأخره زندگی واقعی از راه رسید، با قلبی نجات یافته و محکوم به مردن، با عشقی سرشار در هیجان شادمانهی هریک از روزهای پس از صدسالگیام. امّا اگر فکر میکنید مارکز به این صدسال راضی است اشتباه میکنید. به یاد بیاورید خواندن خطوط دست دلگادینا را توسّط دیوا که در چه زمانی پولدار میشود و چه زمانی ارث به او خواهد رسید تا عطش نویسندهی ما را به زندگی دریابید؛ ولی زن رمّال برای دلگادینا- و من و توی خواننده- هم یک شرط گذاشته بود: به شرط اینکه به ندای قلبش گوش دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.