بارها از درنیامیختن اثر با صاحب اثر سخن راندهام ولی این بار موضوع ِنوشته، اثر نیست و مستقیم با خود اثرساز سروکار داریم، آنهم نه با زوایای پنهان زندگیاش که با مشخّصههایی که خود آگاهانه و آزادانه در مصاحبههای ریزو درشتش بیان کرده است؛ تو گویی از ما میخواهد که او را در پرتو این سخنان بهتر بشناسیم و ما نیز امروز اندکی چنین میکنیم.
1. چرا رنگ چشمان من روشن است؟ کودکی که فردا نابغهای خواهد شد از رنگ چشمانش راضی نیست، چرا؟ چون رنگ روشن مال« خارجی»هاست و او دوست دارد مثل اغلب ایرانیان چشم تیرهای داشته باشد. عشق به ایران- شاید در صورت افراطی آن- از کودکی در نهاد کودک ما شکل گرفته است، درست نمیدانم از کجا. شاید از جلسات و آموزههای استاد ذکایی بیضایی چیزی درون او ریخته شد که بعد با سواکردن آنچه او نمیپسندید، از سوغات فرنگیان گرفته تا هدیهی اعراب( اسلام یا حتّی مذهب) چیزی که خالص برایش ماند، ایران بود. نوعی اصالت که در شکل دست نخوردهاش امروز دیگر وجود نداشت و او خود باید آنرا مییافت یا میساخت، کاری همانند هدایت. کودک آرام نگرفت تا فهمید که این رنگ چشم، از ویژگیهای قوم کاس( از اقوام قدیمی آریایی) است که او از نسل آنان بود و نام دریای خزر( کاسپین) و شهرهایی مانند کاشان و قزوین از آنان گرفته شده است. بهرام کوچک خوشحال شد که یک ایرانی خالص است.
2. من غریبهام، من مبارزه میکنم. نوجوان ِحالا بزرگ شده ، به ادبیات میپردازد که جادوی آنرا از اوّلین بار خواندن تفسیر سورآبادی حس کرد. در ادامهی بیاعتنایی به هرآنچه پیرامون اوست، کلاسهای دبیرستان را با مردودیهای پیاپی پشت سر میگذارد. در مدرسه از سوی معلّمان به دلیل تنبلی تحقیر میشود و از بچههای گردنکلفت محلّه و مدرسه کتک میخورد. روزی انتقام این کتکها را خواهد گرفت. خود را وصلهی ناجوری مییابد یک جور مخالفخوان، یک غریبه که به هیچ یک از قوانین و آداب جامعهی پیرامونش مؤمن نیست. این را بعدها از رگبار تا غریبه و مه و باشو و سایر آثارش میبینیم؛ یک جور حدیث نفس.
3. نمایش ایرانی. وی که به قول خود مبارزه را انتخاب کرده بود، از گونههای ادبیات ابتدا – مانند اکثر نوجوانان- شعر را انتخاب میکند ولی آنرا ظریفتر از آن مییابد که به درد جدال بخورد پس به سوی ادبیات داستانی میرود. هنوز تصمیم نگرفته که میخواهد داستان بنویسد یا چیز دیگر. فیلم البتّه زیاد دیده و به تقلید از قهرمانهایش کلّی در کوچهها شمشیربازی کرده است. این میتواند زمینهی خوبی باشد برای جرقّه. جرقّه زمانی میخورد که به تماشای تعزیه مینشیند، تعزیهی حر؛ و جرقّه زده میشود. نوعی از نمایش را کشف میکند که همه چیز دارد. هم او را در مسیر دلخواه میاندازد( تآتر و نمایشنامهنویسی) هم مقولهای اینجایی است( نه فرنگی مثل آثار ترجمه شدهی تآتر) هم به درد مبارزه میخورد و بهترین ظرف برای انتقال اندیشه است، تازه به کمک آن میتوان به سینما هم رفت.
4. من خشمگینم. بیاعتنایی و خشم کشندهی او به همراه شخصیّت فردی و هنریش شکل گرفتهاند. لحنی را در آثار و گفت و گوها برمیگزیند که از بیست سالگی سالگی تا الآن که دارد به هفتاد میرسد تغییر نکرده است. در مقدّمهی کتاب نمایش در ایران این گونه می نویسد: « این کتاب که فراهم کردن آن، سالهای 39 تا 44 مرا تلف کرده است، شامل شرح نمایش ایران است.» چرا جوانی به سنّ او از پرداختن به کار مورد علاقهاش، تعبیر به تلف شدن عمر میکند؟ و چکار باید میکرد که عمرش تلف نشود؟ هیچ به دنبال جواب نگردید او خشمگین است، از همه کس و همه چیز و الآن موقع تصفیه حساب است و خشم او از دوروبر، از فرهنگ پیرامون و خودباختگی مردمانش اینطور خود را نشان میدهد.
5. خیلی هم معلوم نیست که... . این اوّلین واکنش گفتاری او به هرآنچیزی است که دیگران قبول کردهاند. دیگران هم به تلافی این گستاخی او را بایکوت میکنند و نادیده میگیرند. در آخرین روزهای حیات گلشیری، یک شماره از کارنامه که به مناسبت بزرگداشت بیضایی با پرونده و مطالبی بسیار فقیر منتشر شد، این مطلب را تأیید میکند. در آن شماره گفتوگویی شکل گرفت که یکی دو نفر از عکسبرگردانهای بیهویّت هم شرکت داشتند. بحث از چند صدایی در داستان و روایت شد و اینکه در آثار او چنین چیزی نیست و دانای کل چنین است و چنان که او گفت: خیلی هم معلوم نیست که بتوان داستانی اینچنین( چندصدایی) نوشت. اندکی سکوت... و بحث به طرف دیگری رفت. به گمان من مخالفت با یکی از نظریّههای وارداتی که به منزلهی وحی منزلاند، باعث شد چندنفری در آن مجلس به آهستگی پوزخندی بزنند و با زدن چشمکی به« دیگران» بخواهند که طفلک پیرمرد را اذیّت نکنند و بحث را جور دیگر ادامه دهند. آخر آدم با چندصدایی در روایت هم مخالفت میکند؟!
6. من مستقّلم. این استقلال را از اعتمادبه نفس ِشگفت او در کارها باید دید. در تآتر مینویسد و طرّاحی صحنه و لباس میکند و کارگردانی؛ و در سینما هم عملاً همهی کارها با اوست. در سنّت فیلمبرداری مغرب زمین اینطور نیست که مدیر فیلمبرداری خود هرصحنهای را فیلمبردارد بلکه این کار به عهدهی دستیاران اوست و او بر کیفیّت تصاویر و درستی زوایا نظارت میکند. این همان کاری است که خود بیضایی انجام میدهد و مدیران فیلمبرداری او در حقیقت دستیاران او هستند. برای همین است که اصغر رفیعی جم در آثار بیضایی میدرخشد ولی در کارهای دیگرش آن فروغ را ندارد. نگارش و تدوین هم که با اوست به علاوهی اعمال نظر در طرّاحی هنری و موسیقی. تئوری موسیقی نمیداند ولی میداند چطور از سازندهی موسیقی کار بگشد. تم اصلی سگکشی را مکاشفهوار به ذهنش که آمد، نیم شبی بود. بیدار شد با دهان[!] آنرا زمزمه کرد و آن زمزمه را ضبط کرد و برای ساختنش از خواهرزاده اش و یکی از مدرّسان موسیقی کمک گرفت. آندو پس از آن فیلم، هیچ موسیقی فیلمی نساختند. مستقل بودن تنها در حرفه نیست، در شخصیّت هم هست. پیشتر انگار از رویارویی سعید امامی با کیمیایی و بیضایی نوشته باشم؛ چیزی که نگفتهام، رویارویی او با سیّد محمّد بهشتی است. بهشتی که یکی از بنیادگزاران سینمای نوین ایران- موسوم به گلخانهای – است، در خاطرات شخصی خود نقل میکند که جماعت فیلمساز ِقبل از انقلاب در گفتوگوهای خصوصی برای ادامهی فعّالیّت پس از انقلاب با او که ملاقات میکردند بیاستثنا به التماس میافتادند. تعبیر خود او اینگونه است:«همه میشکستند». یعنی آن همه پز و تبختر روشنفکری که محصول جامعهای اسنوبیسم زده است، جای خود را به خاکساری و التماس میداد که: برای کمک به انقلاب و فرهنگ و بینش جدید از هر کمکی فروگزار نخواهیم کرد، فقط کافیست که فرصت کار به ما بدهید، بیگمان لیاقت خود را ثابت خواهیم کرد. امّا در این میان یک استثنا بود که هرگز نشکست و آن هم بهرام بیضایی بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.