یاحق
الآن دو کاغذ مفصّل رسید. موضوع دو خوابی که دیده بودید، به شدّت موجب انبساط خاطر را فراهم ساخت. مخصوصاً حملهی چاقوکش و دفاع با آفتابه! این میهن بیپیر آنجا هم دست از سر آدم برنمیدارد... نوشته بودید که پارچه فرستادهاید، نمیدانم به عنوان خمس بود یا زکوة؟ به هرحال اندام رعنایم که عجالتاً کمردرد گرفته، تمام قد با زبان بیزبانی تشکّر میکند... مضحک اینجاست که تمام کسانی که اخیراً شرح حال این جانب راسرقدم رفتهاند، همه مرا شیکپوش معرّفی میکنند در حالیکه نوکر خانهمان حاضر نیست لباس مرا بپوشد... تقاضا کردند که بروم تصدیق نمیدانم کدام خراب شده را ببرم به وزارت فرهنگ تا این رتبه شامل حالم شود... گفتم در مملکتی که دزد و مارگیر و آخوند شپشوی آن سالی چندین رأس دکتر به جامعه تحویل میدهد و grade اونیورسیتر] درجهی دانشگاهی[ در آن معنی ندارد، افتخار میکنم که هیچ مدرکی ندارم. مورد خشم مقامات مربوطه شدم و رتبهام را باطل کردند... یکی دو هفته پیش که سری به خانهی محمّد]مقدّم[ زدم، بهروز آنجا بود و به من سخت حمله کرد که چرا« میهن» را بد تلفّظ کردهام و خشتکش را سرمان کشید. از قرار معلوم قهرورچسونده- به یک ورش!... راستی این قضیّه را شنیده بودم که چهارده نفر ایرانی میخواستهاند تبعهی حبشه بشوند، آیا ممکن است منهم درخواستی بنویسم و در شمار پانزدهمین خائن به میهن قرار بگیرم؟ آیا مخارج سفر را هم میدهند؟ امّا درآنجا هم باز احتیاج به اشخاص کاربُر و پاچهورمالیده دارند. من شاعر درباری امپراتور حبشه هم نمیتوانم بشوم... جای شما خالی جسته جسته ما هم داریم موسیقی مذهبی پیدا میکنیم. متأسّفانه چند روز پیش در اتوبوش گیر کرده بودم. تکّهای اذان را شنیدم که آخوند بدصدایی آیات قرآن را به آهنگ ابوعطا میخواند، باز هم به ترقّّیات روزافزون ما شک بیاورید!... در خانهی چوبک پای رادیو صدای نخراشیدهی هویدا را از پاریس شنیدم که درّ مزخرفات میسُفت. از قول من به او نصیحت کنید که قبل از صحبت یکدانه حبّ Valda ] آن زمان برای رفع التهاب گلو مصرف میکردند[ بمکد خواص بسیار دارد... کاغذی از خانلری رسید که از قرار معلوم ره صد ساله رفته و دراین مدّت کم تمام Boites ]کابارههای[ پاریس را زیرش زده. اگر از اینجورreportages ]گزارشهای خبری[ بفرستید میتوانیم با آن تجارت کنیم یا سر آخر کتابی به نام« با من به جندهخانههای پاریس بیایید» چاپ کنیم که البتّه succes ]موفّقیّت[ وحشتناکی در مملکت ششهزار ساله خواهد داشت... به« توپ مرواری» تغییراتی دادهام، اگر فرصت شد نمونهی جدیدش را پاکنویس میکنم و میفرستم... اوضاع خیلی کثیفتر و بدتر از سابق میگذرد. روزها را یکی بعد از دیگری قتل عام میکنیم در انتظار ترکیدن و امید روز بهتری نیست... راجع به بیژن جلالی]خواهرزادهی هدایت[ نوشته بودید که خل شده، نفهمیدم شوخی بود یا جدّی؟ اگر راست راستی ناخوش است بدهید امتحانش کنند و اگر لازم شد لوزتین و عندماغش را عمل کنند و گرنه چندتا شعر پرت و پلا گفتن که دلیل نمیشود... از قرار معلوم فرانسویها به شدّت مشغول لیسیدن کون اسلام هستند. اعلان کتابی دیدم که برای تبلیغات چاپ کرده و هانری ماسه هم در آن مقالهای راجع به ایران سرقدم رفته بود. خدا به خیر بگذراند!... اتّفاق دیگری که افتاده دعوتی است که ژولیو کوری از این حقیر برای شرکت در کنگرهی روشنفکران طرفدار صلح کرده است. طبیعی است که هیچگونه وسیله برای مسافرت نداشتم. اگر از عزیز دردانهها دعوت شده بود، دولت همه جور وسایل را در اختیار آنها میگذاشت، امّا من حتّی جرأت تقاضای پاسورت را هم ندارم... کاغذی هم از فردید داشتم. مژدهی زناشوئیش را به من داده بود... به هر حال از طرف من به لپ یا لمبر خانم فردید یک وشگان آبدار بگیرید. معلوم میشود آخرش غواسق جسمانی بر ربوبیّت روحانی غلبه میکند... یک عدّه احمق رجّاله از بوی نفت مست شدهاند و به امید سهام جدید خوشرقصی میکنند. در جاهای دیگر دنیا از اینگونه پیشآمدها میشود تفریح کرد. متأسّفانه در اینجا حقیقت تلخ زنگی است. باید قاشق گه را مزّه مزّه کرد و به به گفت... جای شما خالی اخیراً تهران محل rendez – vous ]میعاد[ شیوخ موشخوار و جیرهخواران عرب شده، ما دیگر با ملل راقیه لاس میزنیم و طرف شدهایم و عن قریب بلوکی با پاکستان و چند شیخ دست نشانده و حتّی شیخ بحرین تشکیل خواهیم داد که چشم و چراغ عالم خواهد شد و دنیا انگشت به کون خواهد ماند... روزها را یکی پس از دیگری در انتظار ترکیدن میگذرانم. اغلب دراز میکشم و به نقش و نگاری که دوغاب گچ روی دیوار انداخته نگاه میکنم، پیش خودم صحنههای خیالی با آن می سازم... اصولاً با مسافرت اگرچه به توسّط ملکهی نقّاله هم بشود موافقم ولیکن میخواستم بدانم از چه راه و به چه نحوی است. شاید بتوانم کلاه شرعی سرش بگذارم مثلاً اگر به بهانهی ناخوشی یا اینجور چیزهاست، باید زمینه را قبلاً حاضر کنم... یکی دیگر از آثار جاودانی حقیر را بدون اجازه چاپ کردهاند( البتّه با اغلاط و افتادگی و سانسور اخلاقی و اسلامی) نمیدانم چرا با دیگران این شوخیها را نمیکنند؟... بالاخره تصدیق کمیسیون پزشکی را گرفتم. تشخیص داده بودند که Psychose ] روانپریشی[ دارم و اجازهی دو ماه مرخّصی دادهاند که بروم فرانسه و مشغول معالجه شوم و لیکن مطلب عمده مخارج و به قول آن قصّه که به ناپلئون نسبت میدهند، باروت است. اگر بتوانم کلاهی سر قسمت اخیر بگذارم دیگر کارها روبهراه است... گمان میکنم تا یک هفتهی دیگر بتوانم حرکت بکنم. حالا اشکالات بعدی از چه قرار خواهد بود، این هم مطلب دیگری است.
یا حق
صادق هدایت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.