یکشنبه ۷ بهمن ۱۴۰۳
پایان تلخ و تلخی بیپایان
ابتدا باید به احترام کلینت ایستوود ایستاد که در ۹۴ سالگی همچنان فعال است و میتواند فیلمی بسازد که مفهومی بیش از سرگرمی صرف دارد و بیننده را به فکر وادار میکند. البتّه او تا شکستن رکورد مانوئل دو اولیویرا که تا ۱۰۶ سالگی فیلم میساخت دوازدهسالی فاصله دارد.
فیلم دربارهی یکی از اعضای هیئت منصفه است که تا پیش از این پرونده فکر میکرده که دوسال پیش با یک گوزن تصادف کرده ولی حالا میفهمد که با انسانی تصادف کرده و او را کشته و حالا شخص بیگناهی به این اتهام قرار است محاکمه شود و او باید بین آن شخص و خودش یکی را انتخاب کند. فیلمنامه خیلی حسابشده است و تلاش کرده که نقطهضعفها را تا حد امکان پوشش دهد؛ مثلاً امروز دیگر پزشکی قانونی به راحتی میتواند فرق بین شکستگی ناشی از برخورد با اتوموبیل و پرتابشدن از ارتفاع را تشخیص دهد ولی در فیلم گفته میشود که آن پزشک در آن روز پنج جسد را معاینه کرده و خسته بوده پس معقول است که اشتباه کرده باشد و مواردی ازین دست.
فیلم بیشباهت به داستان «جدایی» فرهادی نیست؛ به ویژه نقش محوری تصادف در ماجرا. وقتی این ایما را دربارهی فیلم فرهادی نوشتم، گفتم که پنهانکاری فیلم گرچه پایان فیلم را کوبنده و تأثیرگذار کرده ولی تعلیقی را که میتوانست عمق بیشتری به داستان دهد از بین برده است. در واقع فرهادی بین شوکهکردن بیننده و عمقبخشیدن به فیلم، اوّلی را انتخاب کرد ولی ایستوود اینجا برعکس در همان بیستدقیقهی ابتدای فیلم اصل ماجرا را برملا میکند و با آرامش روند داستان را پیش میبرد.
کاش پایان فیلم متفاوت بود. دستکم سه پایان میشد برای این فیلم تصوّر کرد: اعتراف، لاپوشانی گناه و پایان باز. ظاهراً فیلم آخری را برگزیده ولی میشد پایان تلخ یعنی لاپوشانی را برگزید تا مرارت داستان در جان بیننده بنشیند و او را پس از انتهای فیلم نیز رها نکند.
قاضی و هیئت منصفه
دادگاه جانی دپ و امبر هرد در بریتانیا و امریکا دو سرانجام متفاوت داشت، در بریتانیا به نفع زن و در امریکا به نفع مرد تمام شد. تفاوت این دو حکم در ساختار قضایی دو کشور است که در اوّلی مبتنی بر تشخیص قاضی و در دوّمی مبتنی بر نظر هیئت منصفه بود. قاضی بر اساس تجربهی خود بر اساس شواهد اعلام نظر میکند ولی هئیت منصفه بیشتر تابع جوّ دادگاه و افکار عمومی میشود. این ایراد به کلّ ساختار قضایی امریکا هست. امیدوارم در واقعیّت اوضاع بهتر از چیزی باشد که در فیلم ایستوود میبینیم. افراد با این توجیه که «فرزندانم منتظرند» یا «کار واجبی دارم» میخواهند زودتر حکم بدهند و بروند به زندگیشان برسند؛ انگار نه انگار بحث از سرنوشت یک انسان در میان است. آن پایان تلخی که گفتم میتوانست نقاط ضعف احکام هیئتهای منصف را بیشتر زیر ذرّهبین ببرد.
در واقع فردی که تشخیص متفاوت دارد با دو اکثریّت روبهروست یکی اکثریّت داخلی بین اعضای هیئت منصفه که باید در برابر آنها بایستد و دیگری جوّ رسانهها و افکار عمومی -و این روزها فضای مجازی- بیرون دادگاه. شاید زمانی ایستادن در برابر یازدهنفر اعضای دادگاه کار سختی بود (دوازده مرد خشمگین) ولی امروز ایستادن در برابر جوّ عمومی، نزدیکای غیرممکن است.
دیکتاتوری جو
مرحوم عزّتالله سحابی حرفی به یاد ماندنی دارد دربارهی «دیکتاتوری جوّ». میگوید که ایستادن در برابر دیکتاتوری فردی -با نظرداشت سختیهایی که حکومت برای فرد ایجاد میکند- با خود محبوبیّت عمومی به ارمغان میآورد ولی ایستادن در برابر اکثریّت بسیار سخت است و طردشدن از جمع یا حتّی جامعه را به دنبال دارد. او کتاب «سیمای شجاعان» جان.اف.کندی را الهامبخش خود میداند که به زندگی افرادی پرداخته که در برابر باور عمومی ایستادند و هزینهاش را هم پرداختند.
سه شنبهها و اعدام
با سهشنبههای اعدام حتماً آشنایید؛ روزی که برای مخالفت با اعدام (یعنی اعدام هر شخصی نه فقط برخی اشخاص) تعیین شده است. یک سؤال از مخالفان اعدام: مخالفت با اعدام فقط برای مخالفان جمهوری اسلامی است یا اگر «فردای آزادی» حاکمان و قاضیان جمهوری اسلامی زندانی شوند نیز مشمول این حکم میشوند و نهایتاً باید حکم حبس ابد دریافت کنند؟ رازینی و مقیسه اگر دستگیر میشدند یک مخالف با اعدام چه حکمی دربارهی آنان میداد؟ جواب واضح است.
پرسش دوّم: اگر قاضیان ترورشده -یا به قتل رسیده یا بر اساس انگیزهی شخصی یا انتقام کشته شده یا...- نباید اعدام شوند، بین اعدام پس از محاکمه و قتل پیش از محاکمه چه فرقی وجود دارد؟ چگونه است که «مخالفان اعدام» حاضر نشدند قتل آنها را محکوم کنند بلکه چه بسا در ستایش آن نیز نوشتند؟
عمل ریشه در نظر دارد و بخش مهمّی از درماندگی منتقدان نظام ولایی در تناقضهای نظری آنان است. حتّی نسرین ستوده و شیرین عبادی نیز محتاطانه گفتند که با کشتهشدن آنان بخش مهمّی از تاریخ قضایی ایران نیز از دست رفت، نه اینکه نفس قتل مردود باشد. برای نمونه این نوشته را بیینید که درابتدا «جبّارکشی» را تعریف -و تا حدودی توجیه- میکند و در پایان با علم به اینکه جبّارکشی با مخالفت با اعدام نمیسازد، پرسشهایی مسلسلوار را طرح میکند که آیا این با آن سازگار است یا نه؟ یکی به میخ و یکی به نعل. هم به تناقض اشاره میکند و هم موضع نمیگیرد. جواب قطعی این است که خیر، نمیتوان همزمان به هر دو باور داشت.
هیئتمنصفه فقط داخل دادگاه نیست بلکه جوّ عمومی جامعه را نیز شامل میشود که فشاری خردکننده (در ایران همراه با فحاشی و تهدید) نیز به همراه دارد. حادثهی ترور مقیسه و رازینی تجربهی خوبی بود که بدانیم تا چه به شعارهای خود باور داریم و به رغم هیاهوی زیاد، بسیار انگشتشمارند کسانی که شجاعت ایستادن در برابر دیکتاوری جوّ را داشته باشند.