مرگ ِ« معصوم دوّم»


                         
1. قصّ در عربی به معنای دنبال کردن است. در قرآن جایی که مادر موسای نبی او را در آب رها می‌کند و یوکابد خواهرش او را در خشکی تعقیب می‌کند تا ببیند به دست که می‌افتد، از این فعل استفاده شده است. نه اینکه بخواهم ماهیّت داستان را بر اساس ریشه‌یابی نام آن پیدا کنم ولی شاید اشاره به ریشه‌های پیشامدرن اشکال داستان در شناخت آن بی‌تأثیر نباشد.
2. یافتن یک معنای کانونی یا هسته‌ی سخت که از تفسیر می‌گریزد یکی از راههای ساخت یک نمایش یا فیلم یا نوشتن یک داستان باشد. ولی اگر آن هسته تفسیر پذیرفت، روایت مثل گنجی خواهد بود که شاه‌کلیدش پیداشده یا چون معمّایی که حل شده است. گلشیری متخصّص پیدا کردن هسته‌های سخت بود ولی این هسته‌ها گاه معنایی رو و آشکار دارند و به همین دلیل وجود آنها به جای اینکه داستان را معناگریز کند، معناپذیر می‌کند.
3. روی ندادن یک اتّفاق، لزوماً به معنای نداشتن روایت نیست. در داستان« با پسرم روی راه» نوشته‌ی ابراهیم گلستان هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی روایت وجود دارد. نمی‌توان این داستان را به راحتی در دوسه جمله خلاصه کرد و اگر هم خلاصه کنی، شنونده به نظرش مهمل یا بی‌معنی خواهد آمد تا اینکه خودش تک‌تک واژه‌های گلستان را بخواند و ارزش آنرا دریابد و البتّه او هم جز توصیه به دیگران راهی ندارد، چون عملاً چیزی برای تعریف نخواهد داشت.
4. دیدن هنر از پنجره‌ی ایدئولوژی بد است. این هم شامل مذهبی‌هایی می‌شود که با غیرمذهبی یافتن داستان« معصوم دوّم »از آن بدشان می‌آید و یا به عکس غیر مذهبی‌هایی که ضعف‌های آنرا نادیده می‌گیرند. نگاهی که ارزشهای داستانی یک داستان را به دلیل جانب گیری غیرمذهبی آن انکار کنند همانقدر ناپذیرفتنی است که کسانی لغزشهای فاحش گلشیری را در ساختاربندی آن نادیده بگیرند.
5. در این داستان روایتی نیست؛ همه‌ی داستان این است که ساکنان ده پایین به خاطر چشم وهم‌چشمی با ساکنان ده بالا، سیّدی را می‌کشند تا از او امام‌زاده بسازند. از آنجا که با تعریف همین یک جمله، تمام داستان لو می رود- به عکس داستان گلستان- او عامدانه تعریف کردن آنرا به آخر داستان موکول می‌کند تا خواننده را با خود تا پایان بکشد. با پایان اوّلین خوانش، داستان رغبتی به بازخوانی ایجاد نمی‌کند چون گره اصلی بازشده و چیزی برای پنهان کردن دیگر وجود ندارد.
6. داستان الگویی رئالیستی دارد ولی از قواعد آن پیروی نمی‌کند. برای امامزاده داشتن نیازی به برپاکردن حمّام خون نبود و می‌توانستند به دروغ، قبری تازه یافت شده- یا اصلاً جایی خالی- را امامزاده معرفی کنند یا مرده‌ای را سیّد معرّفی کنند یا منتظر شوند که سیّد مسن موجود- یا سیّد دیگری-، بمیرد. همه‌ی امامزاده‌ها که کشته نشده‌اند، بسیاری هم مرده‌اند و تازه باید درنظر داشت که امامزاده‌های درست یا نادرست ِفعلی کسانی هستند که بی‌واسطه یا حداکثر با یکی دو واسطه به امامی معصوم می‌رسند و گرنه با فوت هر سیّدی می‌شد امامزاده‌ای برپا کرد. این را اهل ده بالا و سایر دهات نیز می‌دانند و از آنجا که قرار است دکّانی مقابل دکّان آنها علم شود، قانع‌کردن آنها هم شرط است و اگر آنها امامزاده‌ی فعلی را امامزاده ندانند، این همه زحمت برای چیست؟
7. یاد حاتمی کیا افتادم و فیلم آخرش که ایده‌ی مجروح شدن فرزند رزمنده‌ای، با رفتن روی مینی که پدرش کاشته، چقدر او را ذوق زده کرد و فیلمش را خالی و کم‌محتوا. اینجا هم گلشیری داستان را از قبل در ذهنش نوشته و فقط آنرا روی کاغذ می آورد در حالیکه داستانهای بزرگ حین نوشتن کشف می‌شوند مثل آن پیکرتراشی که مجسّمه‌ها را از درون سنگها آزاد می‌کرد نه بنّایی که نقشه‌ی از پیش‌ساخته‌ای را بسازد. بسیاری از داستانهای گلشیری- که به همین دلیل کوتاهند- با یافتن و توضیح معنا دست دوّم می‌شوند؛ چون از ابتدا قصّه‌ای وجود نداشته‌ یا بهتر بگویم قصّه، مرده به دنیا آمده است.
8.  ایده‌ی اصلی این داستان- از دید من- به گونه‌ای آشکار از روی داستان« انجیل به روایت مرقس» بورخس گرفته شده است. در آن داستان، اهل جاهل یک محل، کسی را تحت تأثیر داستان مسیح مصلوب به صلیب می‌کشند و در این داستان نیز شهادت امام حسین را به گونه‌ای بازسازی می‌کنند. گلشیری ارزش داستان« باغ بلور» مخملباف را به این دلیل انکار می‌کرد که از روی داستان‌های دیگری- مانند خوشه‌های خشم- الگوبرداری شده ولی خودش اینجا متأسّفانه کاری فراتر از الگوبرداری می‌کند. دانستن این نکته باعث می‌شود که برخلاف محمّد بهارلو من این داستان را یکی از ضعیف‌ترین و کم‌ارزش‌ترین داستانهای گلشیری بدانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.

Real Time Web Analytics