بایزید و فقاعی



ابایزید می‌گذشت، فقاعی‌ای بانگ می‌زد که:« ما بقی عندی الّا واحد». ابایزید بانگی زد و جامه درانید و بی‌هوش شد؛ چون با خود آمد مریدان گفتند: چه دیدی و چه شنیدی که به این حال شدی؟ گفت: آخر ای ناجوانمردان نمی‌شنوید که می‌گوید پیش من جز یکی نماند؟ غرض فقاعی از آن بانگ یک فقاع بود تا آن زود فروخته شود و وارهد، چون ابایزید را کلّیش رو به حق بود از آن یک گفتن« آن یک» را فهم کرد و بی‌هوش شد. چو آن کس که آن ِحق است از مجاز حقیقت را فهم می‌کند، چون مجاز را فهم کند؟


معارف- بهاءالدّین محمّد بن جلال الدّین محمّد بلخی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.