سطرهایی از« غزل 7»


                                
بگو ای زن، بگو دیشب چرا خواب تو را دیدم،
کجا بودیم؟
              با هم از کجا می‌آمدیم آن وقت شب تنها
ولی تنها نه،
گویا کودکی هم بود هم‌پای تو و دستش به دست تو
که ما را گاه می‌پایید و پنداری شکایت داشت
دو دلجو مهربان با هم
که از چشم دو عالم نیز مستورند
پری‌های نهان از دیگران قصّه، یا حتّی
نهان از چشم پیر قصّه‌گوشان نیز
که یا رفته ز یادش باقی افسانه، یا اکنون
نداند در کجای داستان گم کرده ایشان را
و شاید هم به این تنهایی دلخواه مجبورند.
که اینک قصّه گو گفته‌ست:
« بس است امشب بیایید این دو عاشق را زمانی چند
در این مهتاب شب، تنها به حال خویش بگذاریم.
و فردا شب ببینیم، آن سوی دریا
از آن مستی که افسون پری شادخت می‌آورد،
مهادیو ستمگر چون به هوش آید، چه خواهد کرد؟...»
و اکنون رفته بود آن قصّه‌گو با جمع خود تا آن سوی دریا.

و می‌رفتیم و می‌رفتیم..
و اکنون راه ما در کوچه‌باغی تار و درهم بود.
تو آنجا ایستادی در کنار خانه‌ای سنگی
که همچون قلعه‌ای در کوه محکم بود.
تو بر در ضربه‌هایی چند کوبیدی،
و آنگه در پناه شاخه‌ای از یاس آبی رنگ
به سوی من سرت را پیش آوردی و خندیدی،
و من دیدم که در چشمان تو هم شیطنت، هم بی‌گناهی بود.
سرت را پیش آوردی
و در یک لحظه‌ی پرفتنه، هم گلبوسه با لبها،
و هم با چشم و ابرو اخمنازی نازنین کردی.
و من ترسان- که اینک در گشوده می‌شود- آن بچّه را با شرم پاییدم.
نگاه شاکیش انگار ما را سرزنش می‌کرد.
صدایی آمد از دهلیز... گویا داشتند آهسته در را باز می‌کردند.
تو امّا اخمنازت، همچنان گلبوسه‌ات، باقی.
من آرامک لبت را با شتاب و شوق بوسیدم.
و دیگر بار... و دیگر بار... و دیگر بار...
 و بی‌بدرود، سرمست از خم آن کوچه پیچیدم...

عجب شیرین شکرخوابی!
سراپا حسرتم اکنون که بیدارم.
ولی، ای زن، زن رؤیایی شیدا،
بگو آخر چرا بی‌خود به خوابم آمدی دیشب،
تو که چون روز شد، ماهی و ناپیدا؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.