از آنجا که نوع نگارش گنجی در سلسله مطالب وی یک الگو بیشتر ندارد که پیشتر به آن اشاره کردم، قصد ادامه دادن پرداختن به وی را نداشتم خاصّه آنکه معلوم نبود که این نوشتارها کی پایان میپذیرند. ولی با یازدهیمن نوشتار، سلسله مطالب وی تمام شد و من هم بد ندیدم که بر سه نوشتهی پایانی وی حاشیهای بزنم. از دید من پیشفرض گرفتن یک الگوی واحد و تفسیر منابع دینی با آن، آوردن آیات و احادیث و استدلالهایی که این الگو را تقویت میکند و حذف نمونههای خلف، اساس نوشتههای اوست. برای نمونه در نوشتارهایی که نام« قرآن محمّدی» دارد، چرا باید نقل قولهایی از کتاب مقدّس مسیحیان چنان آورده شود که گویی حکم این دو یکسان است؟ گنجی عجله دارد و مانند حکمش مبنی بر رفتن رهبر فعلی- که قاطع و فتواوار بیان میشود- حالا نیز گویی میگوید:« قرائت سنّتی از دین باید برود»! ولی هیهات که با این امر و نهیها چیزی تفاوت نخواهد کرد. نه آن قسمت از برداشتهای سنّتی که من نمیپسندم و نه آن بخش که او نمیپسندد. میماند تعجّب بعضی دوستان از بررسی گفتار او؛ اوّلاً که سؤال- یا آنجور که خودش میگوید« خدشه»- ، به هرحال جواب میخواهد. مهم نیست گوینده چه کسی باشد و من هم بیرغبت نبودم که به جای بیاعتنایی، دانستههای خود را محکی بزنم و ببینم که آیا آش واقعاً در این حد که او میگوید شور است یا نه. دست آخر برعکس ِکسانی که تلاش میکنند حساب او را از چهرههای برجستهی روشنفکری دینی جداکنند، عرض میکنم که پروژهی تبدیل خدای متشخّص- و نه انسانوار- ادیان ابراهیمی به خدای نامتشخّص، به جایی در همین حوالی که او میگوید ختم میشود؛ حالا گیرم با اندکی تفاوت. گنجی حزم و احتیاط دیگران را ندارد و بعضی حرفها را که ملکیان در خفا و بعضی کلاسهای خصوصی خود گفته و سروش و شبستری هنوز نگفتهاند با صدای بلند میگوید و این مجال خوبی است برای کسانی که با آنان اختلاف نظر دارند تا فرصتی برای آمادگی در رویارویی علمی خود داشته باشند.
1. ناسازگاریهای درون متنی، نوشتهای است که قرآن را متنی فاقد انسجام و دارای تناقض مییابد. ابتدا به عنوان مقدّمه بگویم که یافتن ناسازگاری در متن لااقل دو دلیل دارد.الف. عدم احاطه به دنیای متن و جهان اندیشگی مؤلّف آن از سوی خواننده، دوّم اینکه خود متن واقعاً انسجام نداشته باشد و مؤلّف به تناقضگویی افتاده باشد. مثلاً اگر کسی ایمای دیروز مرا بخواند و دعوت به سازگاری با جهان را در انتهای آن بیابد، شاید به نظرش برسد که این دعوت با آنچه پیشتر دربارهی منفعل نبودن و لزوم رفتن به سوی فراتر از اکنون و بسنده نکردن به وضع موجود گفتهام، تناقض داشته باشد. در قبال پرسش خواننده اگر من او را قانع کردم که این دو منافاتی با هم ندارند که معلوم میشود او شاید آن چنان که باید و شاید دقّت نکرده و اگر نتوانستم، شاید دلیل بر وجود تناقض در گفتههای من باشد؛ پس صرف اینکه برخی از قرآن برداشتهای متفاوت داشتهاند دلیل بر این نیست که قرآن دارای تناقض است وگرنه همه آنرا یکجور میفهمیدند. تمثیل فیل در تاریکی مولوی برای درک مختلف از شیء واحد میتواند در این زمینه راهگشا باشد که این قسمت از مثنوی جزو آن جاهایی نیست که گنجی به آن علاقه داشته باشد.
نکتهی دوّم این است که تمام گروههایی که نام میبرد با هم اختلاف نظر دارند ولی در یک موضع مشترکند و آن هم این است که « قرآن دارای تناقض نیست» یعنی جبرگرا، قرآن را جبرگرایانه میفهمد و آیات دال بر اختیار را به نفع دیدگاه خود تفسیر میکند و اختیارگرا نیز به همینصورت ولی هر دو در اینکه قرآن دارای انسجام درونی است با هم وحدت نظر دارند.
نکتهی سوّم بعضی حکمهای ناصواب اوست. مثلاً در ابتدای این بخش میگوید:« وجود یک باور ناسازگار در یک آیین فقط آنرا ناموجّه نمیکند، بلکه تمام باورهای این نظام از حوزهی باورهای ناموجّه بیرون رانده میشوند» به نظرم اگر اینطور بود باید با یافتن یک بخش نادرست از نظام فلسفی یک فیلسوف، تمام فلسفهی او زیر سؤال میرفت ولی فیلسوفان یونان علیرغم اینکه بسیاری از فلسفهی آنان امروز مقبول نیست ولی بخشهای زیادی از نظام فلسفی آنان همچنان کارآمد است. در حقیقت بستگی دارد که آن باوری که ناموجّه پنداشته میشود در کجای نظام باشد، اگر نظام را یک درخت تصوّر کنیم، شکستن یک شاخه خیلی تفاوت دارد با شکستن تنهی درخت. گنجی موارد تناقض را هم درست گزارش نکرده است؛ مثلاً رفض اسباب مولوی « نفی علیّت» نیست. او میگوید که در بینش توحیدی تمام اسباب و علّتها به خداوند منجر میشوند، پس باید او را مسبّب دید نه علّت قریب را. فرضاً اگر پشهای تو را نیش زده و بیمار شدهای درست است که علّت بیماری تو آن پشه است( یا میکروبی که منتقل شده یا دری که باز گذاشته شده یا ...) ولی تو با« او» سروکار داری و اینها واسطهاند.
2. دینداران معتقدند که خداوند قادر به خلق از عدم است و ابتدای جهان لااقل چنین بوده است( عارفانی چون مولوی هر لحظه را خلقی نو میدانند). آدم از خاک آفریده شد و ابلیس از آتش. در کنار این خلق، خلق عادی از راه اسباب هم هست مانند تولّد هابیل و قابیل که گرچه پدر و مادر دارند ولی باز مخلوق خدا هستند. شتر صالح بدون پدر و مادر خلق شد و ما نمیگوییم که چون به ذهن ما بعید میآید، میگوییم که مانند دیگر شترها بود ولی چون خالق همهی جهان خداست، خالق او هم خداست. این گفته علیرغم اینکه مخالفت صریح با متن وحیانی است، تکلّف بیمورد هم هست. خداوند همانطور که مائده را بر عیسی نازل کرد بی آنکه لازم باشد آشپزی کند یا شتر را خلق کند بیآنکه چیزی از حیوانیّت در او باشد، صدا و صوت را هم میتواند برای پیامبر ایجاد کند، بی آنکه گلو و حنجره داشته باشد یا خدای انسانوار فرض شود.
این مقدّمهای بود بر سؤال گنجی در نوشتار سرشت تجربهی وحیانی که:« بهتر نیست بگوییم ما حرف میزنیم به جای آنکه خدا حرف میزند یا ما فرزند داریم ولی خدا فرزند ندارد؟» جواب این است که خدا حرف میزند یعنی حرف را خلق میکند و فرزند هم ندارد ولی فرزند را میتواند بیپدر در رحم مریم خلق کند. برای دیدن نحوهی ارجاع گنجی به منابع-اضافه بر موارد گذشته- این مورد هم مفید است: او میگوید که طباطبایی در المیزان گفته است که تکلّم خدا با موسی این است که مخلوقاتی به او از عالم غیب نمایانده میشدند که آن معنایی را را که مراد خداوند بوده به او منتقل میکرده است و یا اینکه شاید صداهایی نیز در گوش او ایجاد میشده است. گنجی نتیجه میگیرد: « پس موسی از راه دیدن مخلوقات به مقصود خدا پی میبرده است پس خدا سخن نمیگوید بلکه این سخنان فهم و تفسیر نبی از تجربهی خویش است.» آن چنان که میبینید دو احتمال در کلام طباطبایی است و گنجی خیلی راحت احتمال دوّم( خلق صدا در خارج یا گوش پیامبر) را کنار میگذارد و آنچه که میخواهد را نتیجه میگیرد؛ مشت نمونهی خروار. بماند که بحث در
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.