سری سقطی گوید که شبی خوابم نیامد و قلق و اضطرابی عجیب داشتم چنانکه از تهجّد محروم ماندم. چون نماز بامداد کردم، بیرون رفتم و به هرجا که گمان میبردم که شاید از آن اضطراب تسکینی شود گذر کردم، هیچ سودی نداشت. آخر گفتم به بیمارستان روم و اهل ابتلا را ببینم شاید که بترسم و منزجر شوم. چون به بیمارستان درآمدم، دل من بگشاد و سینهی من منشرح شد. ناگاه کنیزکی دیدم بسیار تازه و پاکیزه و جامههای فاخر پوشیده، بوی خوش از او به مشام من رسید. منظری زیبا و جمالی نیکو داشت و به هردو پای و هر دو دست در بند بود و چون مرا دید چشمها پر آب کرد و شعری چند بخواند. صاحب بیمارستان را گفتم: این کیست؟ گفت کنیزکی است دیوانه شده است. خواجهاش وی را در بند کرده مگر به صلاح باز آید. گفتم: ای جاریه گفت: لبّیک ای سری! گفتم: مرا از کجا میشناسی؟ گفت: جاهل نشدم از آن زمان که او را بشناختم. گفتم شنیدم که به او محبّت میکنی؛ کرا دوست داری؟ گفت: آنکس را که شناسا گردانید ما را به نعمتهای خود و منّت نهاد بر ما به عطاء خود؛ به دلها قریب است و سائلان را مجیب. صاحب بیمارستان را گفتم که او را رها کن؛ رها کرد. گفتم: برو هر جا که خواهی. گفت: ای سری به کجا روم؟ آنکه حبیب دل من است، مرا مملوک بعضی ممالیک خود گردانیده است؛ اگر مالک من راضی شود بروم و الّا صبر کنم. گفتم: والله که از من عاقلتر است. ناگاه صاحب وی به بیمارستان درآمد و به من سلام کرد و مرا تعظیم بسیار کرد. گفتم این کنیزک اولیتر است از من به تعظیم؛ سبب چیست که وی را محبوس کردهای؟ گفت از چیزهای بسیار که میگوید. عقل وی رفته است و نمیخورد و نمیآشامد و خواب نمیکند و مرا نمیگذارد که خواب کنم. بسیارفکر و بسیارگریه است و حال آنکه تمام بضاعت من وی است؛ وی را خریدهام به همهی مال خود بیست هزار درهم و امید زر بسته بودم که مثل بهای وی بر وی سود کنم از جهت کمالی که در صنعت خود دارد. گفتم صنعتش چیست؟ گفت: مطربه است. عود در کنار داشت و تغنّی میکرد. بعد از آن برخاست و عود بشکست و به گریه درآمد. ما وی را به محبّت کسی متّهم داشتیم و روشن شد که از آن اثری نبود.
بعد از آن صاحب کنیزک را گفتم بهای او بر من است و زیاده نیز میدهم. آواز برداشت که وافقراه، ترا کجاست بهای او؟ تو مرد درویشی! وی را گفتم تو تعجیل مکن؛ تو هماینجا باش تا من بهای وی را بیاورم. بعد از آن گریان گریان رفتم و به خدای سوگند که از بهای او یکدرم و یکدینار نزد من نبود. تضرّع میکردم و میگفتم: ای پروردگار من، تو میدانی پنهان و آشکار من و من اعتماد بر فضل تو کردم؛ مرا رسوا مگردان. ناگاه یکی در بزد. در بگشادم. مردی دیدم با چهار غلام و شمعی با او. گفت: ای استاد اذن درآمدن میدهی؟ گفتم: درآی. چون در آمد گفتم: تو کیستی؟ گفت: احمد بن مثنّیام. امشب به خواب دیدم که هاتفی مرا آواز داد که پنج بدره بردار و پیش سری برو و نفس او را به آن خوش کن تا تحفه را بخرد که ما را با تحفه عنایتی است. چون این را شنیدم سجدهی شکر کردم از آنچه خدای تعالی مرا داد از نعمت خود. چون نماز صبح بگذاردم، بیرون آمدم و دست وی بگرفتم و به بیمارستان درآوردم. صاحب تحفه بیامد گریان. گفتم: گریه مکن که آنچه تو گفتی آوردم به پنج هزار سود. گفت: لا والله. گفتم: به ده هزار. گفت: لا والله. گفتم: به مثل بها سود. گفت: لا اگر همه دنیا به من دهی، قبول نمیکنم و وی آزاد است خالصاً لله سبحانه. روی به ابن مثنّی کردم وی نیز میگریست. گفتم: چرا میگریی؟ گفت گوئیا خدای تعالی به آنچه مرا به آن خواند، از من راضی نیست. تو را گواه میگیرم که صدقه کردم همهی مال خود را خالصاً لله سبحانه. گفتم: آیا چه بزرگ است برکات تحفه بر همه! بعد از آن تحفه برخاست. جامههای که در بر داشت بیرون کرد و پلاس پاره پوشید و بیرون رفت.
بعد از آن بیرون آمدیم و چندانکه تحفه را طلبیدیم، نیافتیم. عزیمت کعبه کردیم و ابن مثنّی در راه بمرد و من و خواجهی تحفه به مکّه درآمدیم. در آن وقت که طواف میکردیم، آواز مجروحی شنیدیم که از جگر ریش میگفت: محبّ الله فی الدّنیا سقیم. تطاول سقمه فدواه داه... پیش او رفتم و گفتم: تو کیستی که خدا بر تو رحمت کناد؟ گفت: لااله الّا الله. بعد از شناختن، ناشناختن واقع شد. من تحفهام و وی همچون خیالی شده بود. گفتم: ای تحفه چه فایده دیدی بعد از آن که تنهایی اختیار کردی از خلق؟ گفت: خدای تعالی مرا به قرب خود خواند و انس بخشید و از غیر خود وحشت داد. گفتم: ابن مثنّی بمرد. گفت: رحمه الله، خدای تعالی وی را چندان کرامت بخشید که هیچ چشم ندیده است و همسایهی من است در بهشت. گفتم: خواجهی تو که تو را آزاد کرد، با من آمده است. دعایی پنهان کرد و در برابر کعبه بیفتاد و بمرد. چون خواجهاش وی را مرده دید، بر وی در افتاد. وی را جنبانیدم؛ مرده بود. تجهیز و تکفین ایشان کردیم و به خاک سپردیم رحمة الله علیهما تعالی.
نفحات الانس عبدالرّحمن جامی با اندکی تلخیص
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.