1. در عرفان اسلامی، مبدأ و معاد جهان خدایی متشخّص است که دیگر اجزای جهان که آیات و مخلوقات اویند با همان صفات، که به تناسب نزدیکی یا دوری از او، آن صفات دارای شدّت و ضعف میشوند. اگر حیوان از گیاه و انسان از حیوان عالمتر است، به دلیل نزدیکی بیشتر به مبدأ است.« تشخّص» و فردیّت یکی از مهمترین صفات الهی است. در اخبار پس از مرگ در متون دینی هست که اعمال متجسّم میشوند؛ برای مثال خوی بد، سگی درنده میشود و خلق خوش، جوانی معطّر و زیباروی. اینها تمثیل نیست، حقیقت است. آن دو صفت، دو موجودند که به واسطهی اینکه انسانی مرتکب آنها شده است، متحقّق شدهاند؛ پس از مرگ، آنها نیز به تبع مرتکب خود به مبدأ نزدیکتر میشوند و شکل و قالب میگیرند. همینطور است، شهادت دادن اعضا در قیامت. اعضا به دلیل نزدیکی به فرد مطلق،« کس» میشوند و چونان شاهدانی خاموش که تا دیروز زبانی برای گفتن نداشتند، به سخن میآیند که چنین و چنان کردیم. اینها نیز داستان نیست، عین حقیقت است از نگاه دین.
2. در داستان گلشیری گویا اشیا راوی باشند که انگار اینطور نیست، حتّی اگر خودش اینطور گفته باشد. در پایان داستان، کاتب، بدل به کلمه میشود و کلمهها راوی هستند، کلماتی که مدّعی هستند، «خود ِدیگر» اشیایند. پس راوی خود را در تن کلمات ریخته و اینها حالا داستان را روایت میکنند. دلیل استفاده از ضمیر جمع نیز همین است که در واقع این تکثّر بر پایهی فردیّت خود نویسنده است نه اینکه اشیا جایی به وحدت میرسند یا جوهری مشترک دارند.
3. داستان- مانند بسیاری از داستانهای دیگر گلشیری- پلی است بین واقعیّت محض و گزارشگونه با ذکر تمام جزئیّات تا خیالی متأثّر از آیین و سنن این دیار که این فاصله مجالی است برای تاخت و تاز ذهن خواننده و حدسیّات او. به اینکه کسی در مراسمی آیینی بدل به« کلمه» شود و چیزی از او باقی نماند به نظر داستان میآید- که هست- ولی اصلاً واقعیّت یعنی چه؟ همین که ما میشناسیم؟ بگذارید روایتی واقعی را برایتان بگویم. یکی از آشنایان دوست نزدیکی داشت که اهل مراقبه و خلسه و اینجور حرفها بود. روزی با او خداحافظی میکند که من قرار است به فلان جای آسمان بروم و دیگر برنمیگردم با اهل محل هم خداحافظی میکند. چند روز بعد جسدش را در خانه مییابند که مرده است در حالیکه سوراخی به قطر یکی دو سانت از کف پایش تا فرق سرش ایجاد شده است. تن سالم است و این سوراخ آنقدر دقیق و راست است که اگر پا را صاف میکردی از مجرایی که از آنجاست و تا ستون فقرات و گردن و بالای سر امتداد یافته است، میتوانستی آن طرف را ببینی. پلیس اثری از قتل یا مورد مشکوک نیافت و پرونده را مختوم کرد. همسایه میگفت که شبی، نوری مانند درخشیدن منوّر از حیاط خانهی همسایهاش دیده است. این را نوشتم که بگویم واقعیّت خیلی هم آنچه ما میپنداریم نیست گرچه ما بیشتر میپسندیدم به همین الگویی که از کودکی فراگرفته و عادت کردهایم بسنده کنیم و روایتهای اینچنین را هم زود فراموش کنیم.
4. یکبار گفتم که اجزای جهان با زبان بیزبانی میگویند ما سمیعیم و بصیریم و فقط با بعضی محرمیم و با آنان سخن میگوییم. حالا اشیا- یا نیمهی کتبی اشیا- در این داستان به واسطهی داستاننویس با ما سخن میگویند. عجب از قدما که در کنار وجود خارجی یا وجود ذهنی برای یک شیء، وجود کتبی را هم یکی از انحای وجود میدانستند. انگار که واژهی « گلدان» واقعاً همان ظرف سفالین پر از خاک است که هر روز به گیاهی که در آن است، آب میدهیم ولی به شکل حروف و بر پایهی قواعد زبانی، چنین شکلی یافته است و گرنه همان است. این نوع نگاه به ادبیات و کلمه در بستر فرهنگی دینی که معجزهی پیامبرش متنی مکتوب است، میتواند بهتر فهم شود.
5. یکی از اولیای عامی معاصر که سوادی در حدّ قرآنخوانی داشت و چه بسا هنوز هم در دکّانش در شهر همدان مشغول به کار باشد میگفت که چند بار اشیا با او حرف زدهاند. یکبار که شاید برای بستن بند کفشش روی پلّهای خم شده بود از سنگ زیر پایش میشنود که: « ما سنگیم و سنگ میمانیم ولی از بعضی آدمها به جز ننگ نمیماند» حیرتزده به زیر پایش نگاه میکند که این صدا چه بود و از کجا آمد؟ کمی از این حیرت را ما به هنگام خواندن« خانه روشنان» حس میکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.