1. یکی از کسانی که آثارش را زیر عنوان ادبیات زنانه قرار میدهند، بیشک زویا پیرزاد است که یکی از بارزترین مصداقهای شهرزاد قصّهگو در ادبیات داستانی تئوریزده و بیهویّت ماست. او کسی است که میتوان رمانهایش را- بیآنکه ادّعا کنیم شاهکار یا عالی هستند- به دیگران توصیه کنیم تا لذّت فراموششدهی داستانخوانی ایرانی را تجربه کنند. کاری که درباری« کافه پیانو» یا« بیوتن» هم میتوانیم انجام دهیم. فرهاد جعفری که تازه به این کار رو آورده و امیرخانی که پرنویستر از آن دو است هم این ور و آن ور میگوید که مباحث تئوریک داستاننویسی را نمیدانم و نخواندهام. خبرهایی از اینکه پیرزاد نوشتههایش را پیش از چاپ به خلوتگزیدههایی چون« شمیم بهار» برای نقد و رفع اشکال میدهد به گوش میرسد که البتّه کاری عاقلانه است. نمیخواهم دربارهی او یا آثار او بنویسم، فقط میخواهم به نکتهای که بیمناسبت با ایمای دیروز نیست، اشاره کنم.
2. خرافه آن باوری است که بیاستدلال پذیرفته شود. گلشیری برخی از خرافههای ادبیات داستانی ما را در «باغ در باغ» آورده است. مدیا کاشیگر چندی پیش از سانسور میگفت که شامل سانسور ناشر، منتقد و خواننده هم میشود، پس لازم نیست که دولت هم با ادارهی سانسورش بر آن بیفزاید. آنچه مثلاً باعث سانسور منتقدی میتواند بشود، یکی همین خرافههاست. در بسیاری از محافل شبهروشنفکری، زنان داستانها را دو گونه میخواهند، یا مظلوم و زیر ستم نرّهغولی که اشک و غیظت را درآورد و یا زنی جنگجو که سر مردها را روی سینهشان بگذارد. نمونهی سخیف این نوع نگرش را در فیلمهای تهمینه میلانی میتوان دید. این نوع جانبداری در باقی عرصهها هم هست؛ مثلاً پرتاب لنگه کفشی به رییس جمهوری بسته به موضعگیری پیشین شما دو نوع واکنش دارد: یکی واکنش کاملاً مثبت و ندیدن زشتی اعتراض با لنگه کفش( در مقابل ابراز اعتراض کلامی مثلاً) یا واکنش کاملاً منفی و هجویّهنویسی بر عمل او و فراموشکردن این است که آنکه امروز کفشی به سوی او پرتاب شد، خود بمب بر سر مردمان پرتاب کرده است. هر دو نوع واکنش از سر فکر نیست، بلکه واکنشی پیشبینیپذیر از دو مغز شرطیشده و «عادتزده» است؛ جهت آن دو فرق میکند ولی عملکردشان یکی است.
3. زویا پیرزاد در دو داستانش « چراغها را من خاموش میکنم» و «عادت میکنیم» زنانی را تصویر میکند که با خرافهی محافلی که گفتم خیلی نمیخواند. در « چراغها...» زنی شوهردار(کلاریس) به مردی که به همسایگی آنان نقل مکان کرده است، متمایل میشود ولی این تمایل به جایی نمیرسد. هم این تمایل زن به مرد، در مقابل بیاعتنایی مرد خیلی کمرنگ است و هم خرافهی دیگری هست که در این داستان ضدّ آن کار میکند و آن هم خواست شبهروشنفکران به فراروی- همه از جمله زنان- از خطوط قرمز است(مانند تجلیل از بعضی اشعار فروغ) و چه چیز بهتر از یک زن شوهردار که عاشق شود؟ پس ضعف و تأثیرپذیری زن در برابر مرد خیلی به چشم نمیآید.
ولی در«عادت میکنیم» هم زن داستان(آرزو) در مقابل مردی که از ابتدای آشنایی، با گستاخی او را میخواهد- علیرغم بینیازی مالی-، تمکین میکند و به حرفهای دوست مردستیزش(شیرین) که تجربهای تلخ در زندگی زناشویی داشته گوش نمیکند و هم- از آن بدتر- همین دوست که کلّی دربارهی مردها نطق کرده، آنان را الاغهایی با پالانهای مختلف خوانده بود و نمونهی بارزی از زنان خروسجنگی دلخواه حضرات است، در آخر داستان پس از اینکه مردش پس از سال تحویل به او تلفن کرده، به آرزو زنگ میزند و از خوشحالی میگرید. این دیگر گناهی نابخشودنی است! زویا پیرزاد نویسندهای است که- صرف نظر از داوری دربارهی ساختار داستانهایش- از لحاظ محتوایی به ساز بسیاری از شبهروشنفکران نرقصیده و به خرافههای آنان احترام نگذاشته، پس میشاید و میباید که سانسور شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.