1.« عصبانیشدهاند استاد خرّمشاهی. متأسّفم من. و برای حملهورشدن به من با فوجی از بزرگان همراه شدهاند و از همهی مخاطبان و خریداران لشکری فراهم آوردهاند. سیاههی آثار خود را همچون تیر و خشت و زوبین به رخ کشیدهاند و از سوی دیگر خطّ بطلان کشیدهاند بر یکی دو کارکی که در عرصهی داستان منتسب به من هست، از خرّمشاهی آدمی که همنفسی با حافظ داشته است و به حرفی از پوپر استناد میکند ، این مایه عصبیّت، این قوم و قبیلهبازی، بعید بود.»( هوشنگ گلشیری، باغ در باغ، جلد2، ص642)
2.علیمحمّد حقشناس بود به گمانم که میگفت به گلشیری گفتم:« نانت نبود، آبت نبود با این همه مصیبتی که داری نقد بر ترجمهی قرآن نوشتنت چه بود؟» و گلشیری جواب داد که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم مسلمانیم و از طرف دیگر هر اتّفاقی که در پهنهی زبان و ادبیات فارسی بیفتد به من و تو مربوط است از داستان تا ترجمهی قرآن.
3. گذشته از احساس مسؤولیّت گلشیری که منتظر تأیید یا دعوت کسی نمیماند و خودش آستین بالا میزد- که الآن چقدر کم شده است- نقد نوشتن، دست دوستی به سوی دیگران- اینجا مذهبیها- دراز کردن نیز بود، گرچه نقدش بیشتر خردهگیرانه باشد. جواب خرّمشاهی بسیار عجیب بود که رفته بود سراغ اینکه فلانی چه نوشته و چه کرده و از همه بدترطرح این مسئله که بعضی نمیتوانند از رو قرآن بخوانند و حالا...؛ بسیار عجیب بود. به هرحال تجربهی خوبی بود و نبود. بود ، چون نشان داد که امکانش هست و نبود چون نشان داد که هنوز خیلی مانده تا بتوانیم با هم بیقضاوت دربارهی شخصیّت و گذشته و عقیده، همسخن شویم. گلشیری نه تنها پا پس نکشید که باز هم خرّمشاهی را نصیحت کرد به اینکه به تخصّص خود بپردازد و کتابسازی نکند که این آخری را همچنان ادامه میدهد. چند مقاله از این کتاب و چندتا از دیگری به علاوهی چند مقالهی تازهنوشته، میشود کتاب جدید. مقاله هم که چه عرض کنم، هر دو سه صفحه نوشته را مقاله مینامد ایشان. چندی پیش «مقاله»ای دیدم در یکی از کتابهای ایشان در معرّفی کتابی در مورد فردید به قلم محمّدمنصور هاشمی که خواستم به آن بهانه، کتاب را هم معرّفی کنم که دیدم مقالهی مذکور، چند خاطره از فردید و نقل قولی از شایگان بیش نیست و...همین. به ایشان میتوان خواندن کتاب جدید ضیاء موحّد دربارهی مقالهنویسی را توصیه کرد تا مدام نگوید چند صد یا چند هزار مقاله دارم که نقل قول و یکی دو خاطرهی دو سه صفحهای را مقاله نمینامند.
4. میخواستم نوشتهها دربارهی ترجمهی قرآن را ادامه بدهم که چند مطلب دیگر واسطه شد و فرصت از دست رفت تا کی دوباره به آن بپردازم. با خواندن نثر گلشیری به بهانهی نقدش بر ترجمهی قرآن، دریافتم که چقدر از خواندن متون جاندار غافل شدهام و وبخوانیها تا چه حد میتواند حسّاسیّتهای زبانی آدم را کم کند، از رسمالخطهای ابداعی و- برای من- آزاردهنده و نوشتههای محاورهای تا نثرهای عصاقورت داده و دستوری که بازیگوشی ِخلّاقیّت را از یاد آدم میبرند. نقداً این بخش از مقالهی گلشیری را- با اندکی تلخیص- بخوانید که هم یادآور یکی از شعارهای ایمایان است و هم بیارتباط به نوشتهی دیروز نیست، از صفحهی657همان کتاب:
5. طرح مباحثی راجع به« انگیزههای نقدنویسی» کاری است عبث که یا باید پاسخدهنده دستی در عوالم غیب داشته باشد، یا دسترسی به پروندههای محرمانه. به فرض هم که کسی بتواند خباثت کسی را در گذشتهی دور یا نزدیک با اسناد و مدارک ثابت کند، مگر نه اینکه آدمی ذات ثابت ندارد و تنها با پذیرش جبر میتوان گفت که چون روزی چنان کرده، امروز نیز چنان خواهد کرد؟ سخن آخر اینکه هرکس میتواند منتقدش را نه به ازای حرفش در متن نقد که به بهانهی فلان عملش ساکت کند. میبینید که به ضرورت محدودیّتهای آدمی یک متن را باید بر اساس همان متن نقد کرد و بس؛ و این از ابتدائیّات نقد امروز است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.