فصل دوّم- جدال با خود
1. نیمهی مسؤلیّتپذیر و عاقل آل احمد از وظیفهی اجتماعیش برای سرپرستی کودکان بیسرپرست یا فقیر و پر کردن چهارصد و بیست متر مربّع حیاط میگوید و لزوم ارضای غرایز پدری و مادری و نیمهی تلخ و آشنای او- که همه را میکوبید و افراد را روشنفکر و غربزده مینامید آنهم با ارجاع به شواهد گزینشی تاریخی- «به درک» میگوید و رشتههایش را پنبه میکند. مثال او برای قبول فرزند، زنی است که پسری را بزرگ میکند ولی خودش تصادف میکند و مثالش برای بچّهی پرورشگاهی، فرزند نامشروع یکی از بزرگان؛ ولی مگر همهی مادرخواندگان زیر ماشین رفتهاند یا فرزندان بیپدر مادر، حرامزادهاند؟ اگر از آن مادر درگذشته میپرسیدند که آن ده سال تجربهی مادری را با چهل سال تنهایی عوض میکنی، چه میگفت؟ سرایت دادن لغزش دختر و پسری به طفل بیگناهی، چگونه است و کدام آموزههای عقلی و شرعی( به شرع میرسیم) به جلال اجازه میدهد اینگونه بگوید؟ بچّهی دیگری را نمیخواهی؟ بگو نمیخواهم؛ چه اصراری هست که وانمود کنیم برای تمام کردنها و نکردنهایمان دلیل و مدرک و مثال داریم؟
2. همچنان با خود حرف میزند، با خود جدال میکند. ابتدا احساس مسؤولیّت و بعد:« من از اعمال خیر بیزارم»، یکبار میگوید شرع و مذهب و اخلاق و این حرفهای قلمبه، بعد میگوید چرا باید تکلیف روابط زن و مرد را مقرّرات قرنها پیش معلوم کند، کدام مقرّرات؟ گفتن چند کلمهای که دست و پا گیر نیست؟ دستمال شب زفاف و باقی سنّتهای قدیم عرفی هم که ربطی به شرع ندارد. بعد میگوید که شرع و عرف ناظر بر افعال جنسی من نیست و دوباره میگوید که پس این روابط بدون این بکن نکنهای شرعی بدل میشوند به عملی حیوانی. دست آخر هم- یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران- اوّل پیشنهاد تلقیح مصنوعی و بعد یافتن یک مرد خوشتخم برای زن، آنهم با این تضمین که من راضیم شرعاً و عرفاً! وقتی جدال با خود است، انتظار منطق نباید داشت؛ خودش میگوید« میبینید که همین مسئلهی تخم و ترکه، اساس همه چیز را دردر ذهن من لق کرده است».
3. « و حالا دیگر بحث از این ها گذشته. از اینکه ما سنگها را با خودمان واکندهایم و تان به قضا دادهایم و سرمان را به کارمان گرم کردهایم که به جای اولادنا...اوراقنا اکبادنا. و از این اباطیل»
همین اباطل، به ظاهر علّت نوشتن این کتاب شده یعنی همان نالیدنی که در آخر فصل پیش میگفت تا با گفتوگو با سایهی خیالی، چیزی را جایی گفته باشد و – به قول خودش- خلاص! شاگرد یکی از بزرگان از استادش حرفهایی آموخته بود که نمیتوانست به دیگری بگوید و بر دلش سنگینی میکرد، شکایت به او برد که چه کنم؟ گفت: به صحرا برو جایی که کسی نباشد و گودالی بکن و در آنها حرفهایت را بزن، بعد روی آن را با خاک بپوشان. چنین کرد و دید که آرامتر شده است. حالا همین اباطیل، گودال حرفهای کسی شده که کسی را ندارد که حرفهایش را به او بزند با یک تفاوت. آن سایهای که در بوف کور فقط میشنید، اینجا حرف هم میزند. جلال یک در میان چیزی را اثبات و نفی میکند. میشود، نمیشود. میکنم، نمیکنم. میفهمم، نمیفهمم. هست، نیست و ... . سایه ساکت نیست به میان حرف صاحب سایه میدود تا جایی که درمیمانیم کدام جلال و کدام سایهی جلال است.
همین اباطل، به ظاهر علّت نوشتن این کتاب شده یعنی همان نالیدنی که در آخر فصل پیش میگفت تا با گفتوگو با سایهی خیالی، چیزی را جایی گفته باشد و – به قول خودش- خلاص! شاگرد یکی از بزرگان از استادش حرفهایی آموخته بود که نمیتوانست به دیگری بگوید و بر دلش سنگینی میکرد، شکایت به او برد که چه کنم؟ گفت: به صحرا برو جایی که کسی نباشد و گودالی بکن و در آنها حرفهایت را بزن، بعد روی آن را با خاک بپوشان. چنین کرد و دید که آرامتر شده است. حالا همین اباطیل، گودال حرفهای کسی شده که کسی را ندارد که حرفهایش را به او بزند با یک تفاوت. آن سایهای که در بوف کور فقط میشنید، اینجا حرف هم میزند. جلال یک در میان چیزی را اثبات و نفی میکند. میشود، نمیشود. میکنم، نمیکنم. میفهمم، نمیفهمم. هست، نیست و ... . سایه ساکت نیست به میان حرف صاحب سایه میدود تا جایی که درمیمانیم کدام جلال و کدام سایهی جلال است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.