روزی[احمد بوناصر مستوفی] با پدرم میگفت( و من حاضر بودم) که امیر سبکتگین با من شبی حدیث میکرد و احوال و اسرار و سرگذشتهای خویش بازمینمود. پس گفت:« پیشتر از آن که من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم، نزدیک نماز ِدیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ. و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتک و دونده بود، چنان که هر صیدی که پیش من آمدی، بازگرفتی. آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم.
و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من آمد. بازنگریستم: مادر بچّه بود که بر اثر من میآمد و غریوی و خواهشکی میکرد.
اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید و بتاختم. چون باد از پیش من برفت؛ بازگشتم. و دو سه بار همچنین میافتاد و این بیچارگک میآمد و مینالید. تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان میآمد.
دلم بسوخت و با خود گفتم" از این آهو برّه چه خواهد آمد؟ بر این مادر مهربان رحمت باید کرد." بچه را به صحرا انداختم. سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت.
و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بی جو مانده. سخت تنگدل شدم و چون غمناکی در وُثاق بخفتم. به خواب دیدم پیرمردی را سخت فرّهمند که نزدیک من آمد و مرا میگفت" یا سبکتگین، بدان که آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک به او بازدادی و اسب خود را بی جو یله کردی، ما شهری که آن را غزنین گویند و زاوُلستان به تو وفرزندان تو بخشیدیم و من رسول آفریدگارم."
من بیدار شدم و قویدل گشتم. و همیشه از این خواب همیاندیشیدم و اینک به این درجه رسیدم. و یقین دانم که مُلک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدّت که ایزد تقدیر کرده است.»
و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من آمد. بازنگریستم: مادر بچّه بود که بر اثر من میآمد و غریوی و خواهشکی میکرد.
اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید و بتاختم. چون باد از پیش من برفت؛ بازگشتم. و دو سه بار همچنین میافتاد و این بیچارگک میآمد و مینالید. تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان میآمد.
دلم بسوخت و با خود گفتم" از این آهو برّه چه خواهد آمد؟ بر این مادر مهربان رحمت باید کرد." بچه را به صحرا انداختم. سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت.
و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بی جو مانده. سخت تنگدل شدم و چون غمناکی در وُثاق بخفتم. به خواب دیدم پیرمردی را سخت فرّهمند که نزدیک من آمد و مرا میگفت" یا سبکتگین، بدان که آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک به او بازدادی و اسب خود را بی جو یله کردی، ما شهری که آن را غزنین گویند و زاوُلستان به تو وفرزندان تو بخشیدیم و من رسول آفریدگارم."
من بیدار شدم و قویدل گشتم. و همیشه از این خواب همیاندیشیدم و اینک به این درجه رسیدم. و یقین دانم که مُلک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدّت که ایزد تقدیر کرده است.»
تاریخ بیهقی- مقامات ناصری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.