حالا میبینی فلیسیداد موسکرا! وقتی با قدّاره سر برسند و یقهات را بگیرند، پیش از هر چیز مخفیگاه او را میخواهند و تو مجبوری لوش بدهی. آنها حتماً همه چیز را از تو میپرسند. مجبورت میکنند مثل بلبل به زبان بیایی و به او خیانت کنی. اگر نکنی، پدر و مادرت را مثل پدر و مادر کلتا میبرند یا مثل کالی اتا پنیالوسا دستهایت را با آتش میسوزانند و بعد از آنکه همگی با تو طرف شدند، شکمت را جر میدهند. ردخور ندارد فلیسیداد! بیعقلی کردی ماندی. باید میرفتی. اگر رفته بودی، عذاب هم نمیکشیدی. دیگر لازم نبود به دست و پا بیفتی و آشفته و نالان به هر مبل و خرسک کهنهای دست بیندازی که پشت در بتپانی!
آن شب وقتی سگهای سباستین مارتینس که انگار جن دیده بودند، بیتابی میکردند و او با آن وضع آشفته و درب و داغان و شلوار صدپاره و پیراهن غرقه به خون پیدا شد، باید زبان واماندهات را باز میکردی و حرفی میزدی. باید به بهانهای دست به سرش میکردی. باید ردش میکردی برگردد به همان خراب شدهای که از آن آمده بود؛ امّا نکردی. حالا بکش! خیلی بد شد حرف نزدی. بختت برگشته! بیچاره شدی. حرفی نزدی و راهش دادی. صندلی تعارفش کردی. مثل کیسهی سنگین روی صندلی وا رفت. همان موقع زخم دیگر را روی سرش دیدی. تنها حرفی که از دهانش درآمد این بود، من خیلی خستهام و ولو شد. فلیسیداد توی آن کلّهات چه میگذرد؟ لابد ستارهی بختت توی برج ریق افتاده بود. باد شیطانی به کوره آتش دلت دمید و آن را شعلهور کرد.
چه بلایی سر خودت آوردی؟ کور شده بودی؟ کور کور. چشمت که به چشمش افتاد، رگهی خفیف لرز توی تنت دوید قیافهاش تو را گرفت. لابد به خاطر سبیل مشکیش بود. دستپاچگی و هولی که برای جوشاندن آب و درست کردن ضماد از خودت نشان دادی به تو نمیآمد. تو با آن طبع سرد و دل سختت اهل این بازیها نبودی. هیچ وقت دم به این تلهها نمیدادی. چه بلایی سر خودت آوردی؟ به من هم بگو. چرا وقتی حالش جا آمد و شبها برای قدم زدن بیرون رفت و آن قدر جان گرفت که هیزم بیاورد و از چاه آب بکشد، به جای آنکه دکش کنی و با یک خداحافظی و به امید دیدار ساده جانت را آزاد کنی، رودربایستی کردی و گفتی هیچ ایرادی ندارد و مزاحم نیست و چرا چند روز دیگر نمیماند. آخر این چه بلایی بود سر خودت آوردی لامذهب؟ من سر در نمیآورم.
فلیسیداد موسکرا! من دیگر تو را نمیشناسم. اصلاً فکرش را هم نمیکردم از این رو به آن رو شوی. آن هم در عرض یکی دو روز. لابد وقتی با چشمهای تیز و مشکیش نگاهت کرد دلت لرزید. وقتی از تو نمک خواست، به دستش دادی و دست تو را گرفت. تو مثل دختر بچّهها دلت لرزید و زبانت بند آمد. از این رو به آن رو شدی. انگار برق گرفتت. مگر نمیدانی نمک گذاشتن کف دست مردم شگون ندارد؟ چرا آن شب به جای آنکه خودش وقتی خواست خودش برود گشتی بزند و هوایی بخورد، سرخ و سفید شدی و وقتی به تو پیشنهاد کرد با هم بروید دلت به تاپ تاپ افتاد؟ یادت میآید روی پل دست به کمرت انداخت و بهانهاش هم این بود که پل لرزان است، یادت هست که جریان خون را در دستهای گرم او حس کردی و گرمایش دوید به جانت؛ آتشت زد و سوزاندت. تو را به نک و نال انداخت و آواره شدی. آنها میآیند. فلیسداد موسکرا آنها میآیند. داد میزنند، از همه چیز خبر دارند. هرچه دم دستشان برسد میشکنند. میدانی همین بلا را سر زن پروسپر مونتایا آوردند. نمیگذارند تکان بخوری. وقتی برسند، آماده برای کشتن میآیند. برای رد گم کنی میگویند از همه چیز خبر دارند.
این حرف را میزنند که تو یک راست به حرف بیایی. امّا جز تو و خدا کسی شاهد ماجرا نبوده. از ماجرای بین شما دو نفر جز خدا و خودت هیچ کس چیزی نمیداند. اینکه چطور همدیگر را سر زمین، کنار رودخانه یافتید. فقط بر خدا پوشیده نیست. یادت میآید چه کردید... صدای او را چه کسی شنید؟...چه کسی شاهد ماجرا بود.
فلیسیداد موسکرا، تو که خودت خبر داری، پس از چه میترسی؟ چه کسی میخواهد تو را به محاکمه بکشد؟ وقتی شاهدی نباشد هیچکس جرأت نمیکند. بگذار هر کار دلشان میخواهد بکنند. با قمه ریز ریزت هم بکنند، نمیتوانند چیزی از تو بیرون بکشند؛ حتّی یک کلمه. آن قیافه را هم نگیر. تو حرف نمیزنی. ترس را کنار بگذار به هیچ کس هم فحش نده. فقط به یک چیز فکر کن: او زنده است و جان به در برده و مبارزهاش را ادامه میدهد. تو یک کلمه هم حرف نمیزنی. حتّی اگر کلبهات را به آتش بکشند. حتّی اگر همگی بریزند سرت و با تو طرف شوند و غیر از آن بطری هر چه دم دستشان برسد به تو اماله کنند. بلاهایی که سر دیگران آوردند سر تو هم میآورند تا دیوانه شوی. دل و جرأت داشته باش. فلیسیداد موسکرا، دیگر نه گریه کن و نه زار بزن. در را خودت باز کن. سرت را بالا بگیر و راست توی صورت آنها خدنگ شو.
دلیله؛ مجموعه داستانهای زنان درباره زنان، گردآوری و ترجمه: اسدالله امرایی، نقش و نگار. این داستان: آلبالوسیا آنخل. صص ۱۵۸ تا ۱۶۱
آلبالوسیا آنخل(۱۹۳۹) نویسنده کلمبیایی، داستاننویس، ترانهسرا و نویسندهی مبارز، نخستین کتاب خود را در سال ۱۹۶۶ به چاپ رساند که به محض انتشار نایاب شد و جایزهی ESSO را برای او به ارمغان آورد. چند رمان و مجموعه داستان دارد و ترانههای مردمیش او را به شخصیّتی محبوب بدل کرده است.
آلبالوسیا آنخل(۱۹۳۹) نویسنده کلمبیایی، داستاننویس، ترانهسرا و نویسندهی مبارز، نخستین کتاب خود را در سال ۱۹۶۶ به چاپ رساند که به محض انتشار نایاب شد و جایزهی ESSO را برای او به ارمغان آورد. چند رمان و مجموعه داستان دارد و ترانههای مردمیش او را به شخصیّتی محبوب بدل کرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.