حميد گارسون

              
۱- روز- داخلی  
دو مشتری شکم‌گنده می‌آیند تو و می‌نشینند.
اوّلی: ببینیم به خاطر چی ما رو کشیدی اینجا.
دوّمی: یه بار امتحان کنی مشتری می‌شی. آدم باحالیه. چلوکباب و جوجه رو همه جا میشه گیر آورد، غذای خونگی می‌ده حرف نداره، قیمتاش هم مناسبه.
اوّلی: چه کاره هست طرف؟ چرا توی خونه؟
دوّمی: چه میدونم، کار کاره دیگه، عار نیست که. کار دیگه‌ای بلد نبوده لابد.
۲- پیشتر ایمای «عبّاس لبوفروش» را نوشته بودم. دنبال این بودم که آنچه از حافظه نقل کردم بیابم که به صورت ناقص اینجا یافتم:
« اوایل انقلاب به دلایلی نمی‌توانستم تآتر اجرا کنم و در طبقه‌ی پایین خانه‌ به همراه دانشجویانم غذا درست می‌کردیم و به مردم می‌فروختیم. یک روز«ابی»(ابراهیم حقیقی) به رستوران من آمد و خواست که شیشه‌ها را رنگ کند تا کسی نبیند که من رستوران‌دار شده‌ام چون ناراحت بود که یک آدم هنری در حرفه‌ای غیر هنری مشغول به کار شده است.»
۳- هما روستا کجا بوده؟ توی مطبخ؟!
۴- بعدها حکایت آدامس فروختن آذر شیوا را خواندم و فیملنامه‌ای که بهرام بیضایی بر اساس آن اعتراض هنرمندانه نوشت. امیدوارم حمید سمندریان روزی حکایت تراژیک غذافروختن یک کارگردان برجسته تآتر و استاد دانشگاه را در اوایل انقلاب بنویسد و روی صحنه ببرد.
  
پ.ن: نام رستوران آنها «۱۴۱» بوده و حمید لبخنده، احمد آقالو وجلال اجلالی هم در گرداندن آن بین سالهای ۶۰ تا ۶۳ با سمندریان همکاری می‌کردند. (مجلّه فیلم، شماره ۴۱۱، ص ۴۲) این پی‌نوشت را زمانی می‌گذارم که سمندریان دیگر بین ما نیست امیدوارم آرزویی را که در بند۴ کردم، یکی از شاگردان یا دوستدارنش برآورده کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.