محمّد قوچانی یادداشتی نوشته است در شمارهی دوّم مهرنامه که به دو دلیل لازم دیدم چیزی راجع به آن بنویسم، یکی بررسی رابطهی دین و دولت و دوّم، پرداختن به جنبش سبز. حالا که هنوز متن این نوشته در وب موجود نیست ناچار به آوردن فشردهای از آن هستم گرچه خلاصه کردن این متن به دلیل نامنسجم بودنش بسیار دشوار است ولی چارهی دیگری هم نیست. نوشته را به بررسی عنوان، پنج بخشی که خود او در متن آنرا شمارهگذاری کرده و نتیجهگیری پایانی تقسیم میکنم.
عنوان: «چرا نباید لائیک بود؟»
گرچه قوچانی مخاطب خود را مشخّص نکرده ولی از آنجا که در بندهای پایانی نوشته نام بازرگان و شریعتی و سروش را میآورد و به نقد آنان مینشیند، چارهای نیست که مخاطب اصلی این نوشته را نواندیشان دینی یا روشنفکران دینی بدانیم. عبدالکریم سروش گفته است که دو نوع سکولاریسم داریم، یکی فلسفی که به معنای بیاعتقادی فرد به دین است و دوّم سیاسی که به معنای دخالت نداشتن دین در سیاست میباشد. از دید او سکولاریسم سیاسی- با شرط و شروطش- میتواند الگویی برای فردای ایران باشد. این نگاه از آن تمام روشنفکران دینی نیست و برای مثال کدیور چنین عقیدهای ندارد و از پیش نویس قانون اساسی که قوانین را بر اساس اسلام میخواهد دفاع میکند.
قوچانی این ایراد مهم (تفاوت ننهادن بین سکولاریسم فلسفی و سیاسی) را تا پایان نوشته حفظ میکند و بر آشفتگی نوشتار میافزاید. وقتی او میگوید «چرا نباید لائیک بود»، لائیک بودن را به فرد برمیگرداند که به معنای خداناباوری است و در حالیکه اگر میخواست منظّم و دقیق سخن بگوید باید چنین عنوانی برمیگزید: «آیا نظام سکولار مناسب ایران است؟».
این افتتاح کلام را همچون مثل «سالی که نکوست از بهارش پیداست» بگیرید. او در ابتدای نوشته میگوید که «بیان روشن» شاید بیش از کرشمههای اهل سخن به کار بیاید. این از ابتدای بیان روشن اوست که در مقدّمه- پس از گزارش نادرست دلیل سبزشدن این جنبش که ربطی به شالی که خاتمی بر گردن موسوی انداخت نداشت- میگوید:« در روز قدس و سیزده آبان و عاشورا که همگی مناسبتهایی قدسیاند و نه عرفی...» که به جز عاشورا نمیدانم قدسی بودن روز سیزده آبان یا قدس برای چیست؟ سیزده آبان که ربطی به دیانت ندارد و روز قدس هم تنها در ماه رمضان واقع شده و برای آزادی یک سرزمین اسلامیست ولی نمیتوان آنرا یک مناسبت قدسی نامید. او در همین مقدّمه میگوید که «هر دو گروه از تاریخ اسلام استفادهی ابزاری میکنند» تاریخ اسلام برای همین استفادهی به قول او«ابزاری» است یعنی قرار است به کار امروز ما بیاید. رسول جعفریان هم چنین سخنی را پیش از این گفته بود که در نزاعهای سیاسی نباید به تاریخ اسلام پرداخت چون نتایج نادرستی گرفته میشود؛ مثل این است که بگوییم چون عدّهای از قرآن یا فقه دستور ترور مخالف را درآوردهاند، به این منابع مراجعه نکنید. بله هر دو گروه به تاریخ اسلام مراجعه کردند امّا باید دید ملاک کجاست و راست و دروغ کدام است. متأسّفانه نوشته بسیار به هم ریخته است و در رساندن معنای خودش درمیماند. برای رفتن به سراغ دیگر بندها به همین مختصر اکتفا میکنم و برای نشان دادن جملهبندی قوچانی این نمونه را میآورم، به کاربرد ضمایر و نتیجهگیری دقّت کنید:
« در غیبت سخنوران سبز در درون مرز، جمعیّتی از جنس شریعت برای حفظ وحدت دعوت میکنند که مناسبتهای اسلامی چون عاشورای حسینی را به اختلافهای سیاسی نیالایید بلکه مذهب را به مرکب سیاست آغشته سازند مگر غبار بخوابد امّا غبار فرونمینشیند و اینگونه است که روشن نیست چه کسی لائیک است و چه کسی لائیک نیست؟»!
« در غیبت سخنوران سبز در درون مرز، جمعیّتی از جنس شریعت برای حفظ وحدت دعوت میکنند که مناسبتهای اسلامی چون عاشورای حسینی را به اختلافهای سیاسی نیالایید بلکه مذهب را به مرکب سیاست آغشته سازند مگر غبار بخوابد امّا غبار فرونمینشیند و اینگونه است که روشن نیست چه کسی لائیک است و چه کسی لائیک نیست؟»!
چکیدهی بخش اوّل:
« تلاش برای جدایی دیانت و سیاست در ایران تاریخچهی صدساله دارد ونه هزاران ساله، دقیقاً از زمانی که مشروطه و مدرنیته در ایران آمد و در مقابل مشروعه و مطلقه قرار گرفت. ایرانشناسان بزرگ هم گفتهاند که از دولتهای پیش از اسلام تا پس از آن هیچگاه دین و دولت در ایران از هم جدا نبودهاند. ملاقات روح آریایی با وحی الهی بعداً در مذهب شیعه نظریه امامت را سامان داد که بر عصمت و غیبت استوار است و تا نهاد مرجعیّت و فقاهت ادامه یافت. درست است که فقهای بزرگ خود هرگز در مقام سیاسی اوّل قرار نگرفتند ولی مقام اوّل کشور بدون امضای آنان مشروعیّت نداشت. در دوران صفوی گرچه با نصب شیخ الاسلامها، نوعی دین دولتی پدید آمد ولی با ضعف سلسلهی قاجار، نهاد مرجعیّت و روحانیّت به چنان نهاد قدرتمندی تبدیل شد که عامل اصلی در تحدید سلطنت بود . پس افرادی که سعی میکنند جدایی دیانت و سیاست را شرط آزادی سیاسی بدانند، در خطای تاریخی به سر میبرند.»
« تلاش برای جدایی دیانت و سیاست در ایران تاریخچهی صدساله دارد ونه هزاران ساله، دقیقاً از زمانی که مشروطه و مدرنیته در ایران آمد و در مقابل مشروعه و مطلقه قرار گرفت. ایرانشناسان بزرگ هم گفتهاند که از دولتهای پیش از اسلام تا پس از آن هیچگاه دین و دولت در ایران از هم جدا نبودهاند. ملاقات روح آریایی با وحی الهی بعداً در مذهب شیعه نظریه امامت را سامان داد که بر عصمت و غیبت استوار است و تا نهاد مرجعیّت و فقاهت ادامه یافت. درست است که فقهای بزرگ خود هرگز در مقام سیاسی اوّل قرار نگرفتند ولی مقام اوّل کشور بدون امضای آنان مشروعیّت نداشت. در دوران صفوی گرچه با نصب شیخ الاسلامها، نوعی دین دولتی پدید آمد ولی با ضعف سلسلهی قاجار، نهاد مرجعیّت و روحانیّت به چنان نهاد قدرتمندی تبدیل شد که عامل اصلی در تحدید سلطنت بود . پس افرادی که سعی میکنند جدایی دیانت و سیاست را شرط آزادی سیاسی بدانند، در خطای تاریخی به سر میبرند.»
پیش فرض بزرگ این بند این است که هرآنچه در تاریخ ما سابقه دارد درست است و باید ادامه یابد و جز آن درست نیست. بر این اساس موافقان سلطنت میتوانند استدلال کنند که حکومت شاهان در ایران سابقهی چند هزار ساله دارد و روا نیست که آنچه را با فرهنگ و تاریخ ما آمیخته شده، کنار بگذاریم. آیا این نتیجهگیری درست است؟ اگر نیست کلّ سخنان بالا هم با علامت سوآل مواجه میشود.
این در صورتیست که متوجّه نباشیم که یکی از مهمترین تقاضاهای روشنفکران سبز مانند کدیور قانونگذاری بر اساس احکام اسلام و بدون دخالت مستقیم فقیهان در امور اجرایی است. رابطهی بسیار دوریست بین نظارت فقیهان بر حکومت- اگر بتوان چنین چیزی را اثبات کرد- در زمانهای گذشته و نصب یکی از آنها- اگر رهبر فعلی را مصداق چنین فقیهی بدانیم- بر مسند امر و همه را به پیروی بی چون و چرا از او دعوت کردن. هیچ کس منکر نقش مراجع در اجتماع ایران و تأثیر آنان بر سیاست نیست و گرنه سروش با منتظری به دادوستد نمیپرداخت. خود او چنین گفته است که ما دین فردی و شخصی نداریم و کسی که دیندار است نمیتواند دینش را در خانه بگذارد و بیرون بیاید و دموکراسی در یک کشور اسلامی خواهناخواه رنگ عقاید آنان را خواهد گرفت. چنین برداشتی از سکولاریسم را که خواهان حذف تمام اشکال دخالت دین در حکومت باشد، من از روشنفکران دینی مطرح، ندیده و نشنیدهام.
نظریّه امامت ربطی به دخالت روح آریایی (که معلوم نیست چه جور روحی است) و وحی الهی ندارد و در همان زمان پیامبر، امامان و شاگردان آنها تبیین شد. این جمله بیشتر شباهت به سخنان مستشرقین و شیعهشناسانی دارد که از بیرون به داخل گود نگاه میکنند و بوی برساخته بودن مفاهیمی مانند «عصمت» و «غیبت» از آن به مشام میرسد.
قوچانی «مشروطه و مدرنیته» را در مقابل «مشروعه و مطلقه» گذاشته است. مشروطه را فقط عدّهای در مقابل مشروعه گذاشتند وادّعای تقابل کردند و گرنه کسانی مانند نویسندهی تنبیهالامّه (علّامه نائینی) این دو را منافی هم نمیدانست و تا جایی که یادم میآید پیش از این هم نویسنده به نظر امثال شیخ فضلالله نوری گرایش نداشت. مدرنیته را در مقابل سنّت باید استفاده کرد نه مطلقه و آخر اینکه آیا این دفاع از مشروعه، دفاع از مطلقه هم هست؟ به عبارت دیگر قوچانی نیز مانند بسیاری دیگر که پس از بیرون آمدن از زندان، حرفهای تازه میزنند به برهان خلفی که من دربارهی ادامهی حکومت فردی بر اساس اصالت تاریخ آوردم اعتقاد دارد یا نه؟ به این بحث باز خواهم گشت.
چکیدهی بخش دوّم:
« جدایی دین از سیاست هم- خلاف گمان روشنفکران افراطی ایرانی- در دنیای مدرن، وحی منزل نیست. در امریکا محافظهکاران مسیحی بیش از همه رئیس جمهور شدهاند و هنوز آنان به یک زن برای ریاست جمهوری رأی ندادهاند و بر قانون سقط جنین اجماع ندارند. در بریتانیا و دانمارک ملکه رئیس کلیسا هم هست. در آلمان و ایتالیا احزاب دموکرات مسیحی سالها قدرت را در دست داشتند و ...الخ. در حقیقت آنچه تغییر یافته شکل حضور دین در سیاست است نه اصل حضور دین در سیاست.»
« جدایی دین از سیاست هم- خلاف گمان روشنفکران افراطی ایرانی- در دنیای مدرن، وحی منزل نیست. در امریکا محافظهکاران مسیحی بیش از همه رئیس جمهور شدهاند و هنوز آنان به یک زن برای ریاست جمهوری رأی ندادهاند و بر قانون سقط جنین اجماع ندارند. در بریتانیا و دانمارک ملکه رئیس کلیسا هم هست. در آلمان و ایتالیا احزاب دموکرات مسیحی سالها قدرت را در دست داشتند و ...الخ. در حقیقت آنچه تغییر یافته شکل حضور دین در سیاست است نه اصل حضور دین در سیاست.»
ابتدا باید گفت که خلاف تمام این سخنان میتوان از صوری بودن ریاست ملکه بر کلیسا و آزادشدن ازدواج همجنسگرایان در بسیاری کشورها و برخی ایالتهای آمریکا گفت و قانون سقط جنین نیز دیر یا نزدیک چنین سرنوشتی خواهد یافت. روابط خارج از محدوده کلیسا و طلاق- که کلیسا آنرا به رسمیّت نمیشناسد- آنجا قانونیست و حضور کسانی مانند بوش با آن تظاهرهای مضحک در کلیسا را به حضور«دین» در سیاست تعبیر کردن از آن سخنانیست که کمتر عاقلی باور میکند. هر کاری میخواهند میکنند و هر خلاف دینی را مرتکب میشوند و بعد به صرف ادّعای مسیحیّت ما باور کنیم که دین در سیاست حضور دارد؟
چکیده بخش سوّم:
« روشنفکران ایرانی معتقدند که تاریخ در همه جای دنیا یکسان تکرار میشود. همانگونه که تاریخ اروپا از سه مرحله، عصر باستان قرون وسطی و دوران مدرن تشکیل میشود و قرون وسطی عصر تاریکاندیشی بود و دوران مدرن با بازگشت به عصر باستان سبب توسعه و تجدّد شد، تاریخ ایران هم از این سه مرحله تشکیل میشود. بر همین اساس روشنفکران پهلوی سعی کردند با عبور از قرون وسطای قاجار و پیوند با ایران باستان، ملّی گرایی را در مقابل اسلام گرایی قرار دهند و بعد در پیوند با غربگرایی جدایی دین از سیاست را راه حلّ توسعه و آزادی و تجدّد بدانند. روشنفکران ایرانی امروز نسبت به آنان هنوز گامی به پیش نیامدهاند و فضیلتهای آنان را در آثار و آرای خود ندارند. واقعیّت این است که اروپاییان امروز دریافتهاند که قرون وسطی بدان اندازه که آنان گمان میکردند عصر تاریکاندیشی نبوده است، آنان امروز فهیدهاند که بسیاری از باورهای مدرن مانند آزادیهای اساسی و حقوق طبیعی ریشه در مسیحیّت داشته است و مدارس مدرن ادامهی مدارس سنّتی هستند. فیلسوفان قرون وسطی فیلسوفان بزرگی بودند و «بدیهی» است که نه کاتولیسم آئینی استبدادی است و نه پروتستانیسم مسیحی مذهبی رهاییبخش. روشنفکران دینی و نسل جدید آنان ( که هیچ کدام تاریخ را نمیشناسند) چه در صورت سروشگرایی و چه شریعتیگرایی پروتستانیسم را راه حل میدانند ولی از دل پروتستانیسم، بنیادگرایی مسیحی بیرون آمده که پیش از بنیادگرایی اسلامی متولّد شده است و به صهیونیسم مسیحی انجامیده است. اجمالاً اینکه روشنفکر ایرانی- چه دینی و چه غیر دینی- تاریخ را وارونه خوانده است و آیا او اصلاً تاریخ را خوانده است؟»
« روشنفکران ایرانی معتقدند که تاریخ در همه جای دنیا یکسان تکرار میشود. همانگونه که تاریخ اروپا از سه مرحله، عصر باستان قرون وسطی و دوران مدرن تشکیل میشود و قرون وسطی عصر تاریکاندیشی بود و دوران مدرن با بازگشت به عصر باستان سبب توسعه و تجدّد شد، تاریخ ایران هم از این سه مرحله تشکیل میشود. بر همین اساس روشنفکران پهلوی سعی کردند با عبور از قرون وسطای قاجار و پیوند با ایران باستان، ملّی گرایی را در مقابل اسلام گرایی قرار دهند و بعد در پیوند با غربگرایی جدایی دین از سیاست را راه حلّ توسعه و آزادی و تجدّد بدانند. روشنفکران ایرانی امروز نسبت به آنان هنوز گامی به پیش نیامدهاند و فضیلتهای آنان را در آثار و آرای خود ندارند. واقعیّت این است که اروپاییان امروز دریافتهاند که قرون وسطی بدان اندازه که آنان گمان میکردند عصر تاریکاندیشی نبوده است، آنان امروز فهیدهاند که بسیاری از باورهای مدرن مانند آزادیهای اساسی و حقوق طبیعی ریشه در مسیحیّت داشته است و مدارس مدرن ادامهی مدارس سنّتی هستند. فیلسوفان قرون وسطی فیلسوفان بزرگی بودند و «بدیهی» است که نه کاتولیسم آئینی استبدادی است و نه پروتستانیسم مسیحی مذهبی رهاییبخش. روشنفکران دینی و نسل جدید آنان ( که هیچ کدام تاریخ را نمیشناسند) چه در صورت سروشگرایی و چه شریعتیگرایی پروتستانیسم را راه حل میدانند ولی از دل پروتستانیسم، بنیادگرایی مسیحی بیرون آمده که پیش از بنیادگرایی اسلامی متولّد شده است و به صهیونیسم مسیحی انجامیده است. اجمالاً اینکه روشنفکر ایرانی- چه دینی و چه غیر دینی- تاریخ را وارونه خوانده است و آیا او اصلاً تاریخ را خوانده است؟»
متأسّفانه مرجع این سخنان ادّعایی و مسلسلوار مشخّص نیست و نوشته پانوشت ندارد تا تکلیف خود را با آن بدانیم ولی اوّلاً بحث تفاوت پروتستان و کاتولیک بسیار ریشهای بود و منشا آن هم استبداد نظری حاکم بر کلیسای کاتولیک، مرجعیّت کلیسا در ارتباط با خدا و فهم اناجیل و «دگما»های معروف آنان یا فتواهای اعتقادی بود که تا همین الآن هم هست و بر اساس این است که کلیساست که عقاید را جزو دین یا منافی با آن اعلام میکند؛ برعکس اسلام که اصول دین اجتهادیست. برخورد فجیع کلیسای کاتولیک با مخالفان فکری خود و نمونه هایی مانند برونو و گالیله و صدها و هزارها نمونهی دیگر جای دفاع ندارد. خوب است که قوچانی به ما بگوید که چگونه میخواهد از قرون وسطی به صِرف داشتن چند فیلسوف بزرگ اعادهی حیثیّت کند.
ثانیاً تخطئه پروتستانیسم با این استدلال که فلان پیامد را داشت ابداً درست نیست. همین پروتستانیسم در آمریکا به کشوری بسیار مذهبیتر از اروپای کاتولیک انجامیده است ولی نویسنده تنها مواردی را که فکر میکند میتواند به نتیجهگیری او کمک کند میآورد. فقط بخشی از پروتستانهای آمریکا بنیادگرا شدهاند، چرا فقط آنان نمایندهی پروتستانها به شمار بیایند؟ در آلمان پروتستان که صهیونیسم مسیحی نداریم چه کنیم؟ یوسفی اشکوری دربارهی پروتستانیسم مطالبی نوشته است که خوب بود به آنها مراجعه و نقل قول میکرد و ارجاع میداد تابدانیم روشنفکران ناآگاه و تاریخنخوانده چه گفتهاند نه اینکه گزارههایی بیربط را به عنوان استدلال بیاورد. از روشنفکرانی که پروژهی پروتستانیسم را دنبال نکردهاند چرا نامی به میان نمیآید؟ چه رابطهای هست بین یک ایده و تحقّق اجتماعی تلاشهای برخی از پیروان آن؟ اسلام فقاهتی حکومتی به جایی که امروز هستیم رسید، زندان رفتن قوچانی و عماد باقی به معنای نادرست بودن دخالت اسلام در سیاست است؟ اگر انحراف برخی پیروان پروتستانیسم را بتوان به زیر سؤال بردن ریشهی نظری آن تعمیم داد، سخنان امثال نیکفر و بحثهایی تحت عنوان «الهیّات شکنجه» هم درست است چون از یک روش استدلال پیروی میکنند.
باز هم میپرسم که این دفاع از قرون وسطی، تأکید بر بنیادگرایی و صهیونیسم مسیحی (یعنی نشاندن بحث سیاسی به جای بحث معرفتی) به همراه ارجاع بند یک به تاریخ هزاران ساله جای سؤال دارد که این نوشتهایست که باید در کیهان چاپ میشد یا در مهرنامه؟ اینکه روشنفکران حال حاضر- اعمّ از دینی و عرفی- نیز از اسلاف خود در یک قرن پیش عقبترند در نوع خودش بسیار جالب بود و تنها یک نمونه از ادّعاهای شگفتیآور نویسنده به شمار میرود.
چکیدهی بخش چهارم( صرف نظر از سخنان نویسنده درباره نسل اوّل و دوّم روشنفکران ایران):
« اگر مرحوم بازرگان را نیای روشنفکری دینی بدانیم، در کارنامهی او سادهانگاری غرب و تکذیب نادرست نسبت تکنولوژی و فرهنگ علوم طبیعی سبب شد که سنگ بنای نادرستی پایه گذاری شود که مجاهدین خلق آنرا ادامه دادند. شریعتی پروتستانیسم را برای سروش به ارث گذاشت و درست به همین علّت]؟[ است که مانیفست جمهوریخواهی گنجی به مثابهی بازتولید تجدیدنظرخواهی مجاهدین خلق در عصر ما متولّد میشود و آنگاه به انکار الوهیّت قرآن منتهی میشود[!] بدین ترتیب که روشنفکری دینی که در تقابل با روشنفکری لائیک متولّد شده بود ئر هر چند روایتش ناگزیر از سکولاریسم میشود:
« اگر مرحوم بازرگان را نیای روشنفکری دینی بدانیم، در کارنامهی او سادهانگاری غرب و تکذیب نادرست نسبت تکنولوژی و فرهنگ علوم طبیعی سبب شد که سنگ بنای نادرستی پایه گذاری شود که مجاهدین خلق آنرا ادامه دادند. شریعتی پروتستانیسم را برای سروش به ارث گذاشت و درست به همین علّت]؟[ است که مانیفست جمهوریخواهی گنجی به مثابهی بازتولید تجدیدنظرخواهی مجاهدین خلق در عصر ما متولّد میشود و آنگاه به انکار الوهیّت قرآن منتهی میشود[!] بدین ترتیب که روشنفکری دینی که در تقابل با روشنفکری لائیک متولّد شده بود ئر هر چند روایتش ناگزیر از سکولاریسم میشود:
الف. مرحوم بازرگان در انتهای عمر به «آخرت و خدا تنها هدف بعثت انبیا» میرسد.
ب: محمّد تقی شهرام رساله تجدیدنظرطلبی مجاهدین خلق را مینویسد.
ج.: اکبر گنجی رسالهی مانیفست جهموریخواهی را به عناون پایاننامه روشنفکری دینی مینویسد.»
ب: محمّد تقی شهرام رساله تجدیدنظرطلبی مجاهدین خلق را مینویسد.
ج.: اکبر گنجی رسالهی مانیفست جهموریخواهی را به عناون پایاننامه روشنفکری دینی مینویسد.»
حقّا که در برابر این همه مصادره به مطلوب جز تحیّر واکنشی نمیتوان نشان داد. واقعاً تمام برداشتهای روشنفکری دینی منجر به سکولاریسم شده است؟ واقعاً مجاهدین خلق نتیجهی تلاشهای فکری بازرگان بودند؟ شهرام از کی تا به حال در عداد امثال بازرگان و سروش به شمار آمده است و گنجی کجای روشنفکری دینیست که برای آن پایاننامه بنویسد؟ ربط مانیفست گنجی با گفتههای سروش و شبستری ( که ابداً آنچنان که قوچانی نوشته،«انکار الوهیّت قرآن» نیست) درباره قرآن چیست؟ مگر اینها یک روح در چند قالب هستند که حرفهای هم را کامل کنند؟ چه رابطهای هست بین انحراف برخی افراد و زیر سؤال بردن سرچشمههای آنان؟ آیا شاگردان امام صادق که در تقابل با ایشان مکاتب فقهی اهل سنّت را پایهگذاری کردند، خللی به دانش و فضل ایشان وارد کردند؟
نام کتاب بازرگان«آخرت و خدا، هدف بعثت انبیاست» که قوچانی یک قید «تنها» هم به آن افزوده است. این کتاب آنچنان که با یکبار خواندن آشکار میشود هیچ ربطی با سکولاریسم ندارد و در نقد اندیشهی «دین برای دنیا» نگاشته شده است. ایشان مینویسد که هدف اوّلی و بالذّات بعثت انبیا، آخرت است و اهداف دنیوی دستاوردهایی فرعی به شمار میآیند نه اینکه دین «نباید» یا «نمیتواند» در سیاست و دنیا دخالت کند. یکی از پنج نفری که به عنوان روشنفکری دینی در جریانات اخیر بیانیّه دادند فرزند مهدی بازرگان، عبدالعلی بازرگان است، چرا او ادامهی منطقی افکار پدر نباشد که کوشیده است با مراجعه به قرآن و سنْت به تمام پرسشهایی که به نظرش رسیده در نوشتارهایی نه چندان کم شمار بپردازد؟ اگر گنجی روشنفکر دینیست چرا مهاجرانی نباشد؟ آیا او هم از لائیسیته دفاع کرده است؟ نوشتههای کسانی مانند محمود صدری در نقد لائیسیته چرا نادیده گرفته شده است؟ ملکیان و شبستری و یوسفی اشکوری چرا از قلم افتادهاند؟ تأکید چندبارهی محسن کدیور بر پیشنویس قانون اساسی چرا لحاظ نشده است؟ اینها را برای این مینویسم که قوچانی با تأکید میگوید که تمام برداشتهای روشنفکری دینی به سکولاریسم رسیده است.
چکیدهی بخش پنجم:
« علّت غلبهی سکولاریسم بر کارنامهی آنان ( سه نفر از نواندیشان دینی) چیست؟
« علّت غلبهی سکولاریسم بر کارنامهی آنان ( سه نفر از نواندیشان دینی) چیست؟
الف- فقر تاریخینگری
از میان این سه روشنفکر مسلمان، تنها شریعنی به تاریخ توجّه کرد که او هم با دریافت نادرست از پروتستانیسم، خطایی تاریخی را بر گردهی روشنفکری دینی گذاشت. این غفلت از تاریخ هم شامل تاریخ اسلام و هم ایران و هم غرب است.
از میان این سه روشنفکر مسلمان، تنها شریعنی به تاریخ توجّه کرد که او هم با دریافت نادرست از پروتستانیسم، خطایی تاریخی را بر گردهی روشنفکری دینی گذاشت. این غفلت از تاریخ هم شامل تاریخ اسلام و هم ایران و هم غرب است.
ب- تغافل از فقه اسلامی.
این سه نفر تحت تأثیر پروتستانیسم، به دنبال آن شدند که فقه را به بخشی کم اهمیّت در معارف اسلامی بدل کنند امّا اگر تاریخ اروپا را به درستی مطالعه میکردند[!] درمییافتند که پایه دموکراسی حکومت قانون است در زمانهای مانند صفویّه که قانون نبود، شریعت مهمترین سند تقنین بود. نگاه اخلاقمحور اینان به دین باعث شده که آزادی تحت تأثیر تعالی قرار بگیرد. فقه علم حدّاقلهاست و اخلاق دانش حدّاکثرها، اخلاق آرمان بشر است امّا فقه واقعیّت او. برخی احکام فقهی باید در طول تاریخ اصلاح شوند امّا نمیتوان از آن بینیاز شد.
این سه نفر تحت تأثیر پروتستانیسم، به دنبال آن شدند که فقه را به بخشی کم اهمیّت در معارف اسلامی بدل کنند امّا اگر تاریخ اروپا را به درستی مطالعه میکردند[!] درمییافتند که پایه دموکراسی حکومت قانون است در زمانهای مانند صفویّه که قانون نبود، شریعت مهمترین سند تقنین بود. نگاه اخلاقمحور اینان به دین باعث شده که آزادی تحت تأثیر تعالی قرار بگیرد. فقه علم حدّاقلهاست و اخلاق دانش حدّاکثرها، اخلاق آرمان بشر است امّا فقه واقعیّت او. برخی احکام فقهی باید در طول تاریخ اصلاح شوند امّا نمیتوان از آن بینیاز شد.
ج- بیتوجّهی به فردیّت و غلبهی علوم اجتماعی بر علوم سیاسی
شریعتی ظاهراً علوم اجتماعی خوانده بود و بازرگان و سروش علوم تجربی خوانده بودند امّا هر سه نفر علوم سیاست یا حقوق نخواندهاند. ضعف بزرگتر، اظهارنظر مستقیم سیاسی از کسانی بود که علم سیاست نخواندهاند...الخ»
شریعتی ظاهراً علوم اجتماعی خوانده بود و بازرگان و سروش علوم تجربی خوانده بودند امّا هر سه نفر علوم سیاست یا حقوق نخواندهاند. ضعف بزرگتر، اظهارنظر مستقیم سیاسی از کسانی بود که علم سیاست نخواندهاند...الخ»
هر چه به پایان نوشتار نزدیک میشویم، امکان خلاصه کردن دشوارتر میشود. نویسنده فراموش میکند که دارد دربارهی جنبش سبز سخن میگوید و رشتهی سخن را از دست میدهد و از جابلقا به جابلسا میرود. فهم شاهکار قوچانی جز با خواندن کلّ نوشته به دست نمیآید.
من بارها بر نقد گفته به جای گوینده تأکید کردهام. اینکه چه کسی چه چیز خوانده به منتقد مربوط نیست، آنچه گفته است اساس داوری است. آنان تاریخ نخواندهاند؟ (نمونهی تاریخخوانی را در همین نوشتهی قوچانی میتوانید ببینید) یا ادّعای تغافل از فقه اسلامی واقعاً درست است؟ سروش فقه حدّاقلی را برای چه نوشت، برای نشاندن فقه در جای خودش یا نادیده گرفتن آن؟ «قبض و بسط» به توانا و پربار شدن همین فقه مگر کمک نمیکرد؟ سروش خود در اهمیّت فقه، به دلیل آموختن التزام به گونهای قانون به مکلّفان، بارها سخن گفته است، حالا نویسنده سخن سروش را برای خود او نقل میکند و او را دعوت به خواندن تاریخ میکند! تأکید بر اخلاق به معنای نادیده گرفتن فقه نیست، به معنای تلاش برای بالا بردن سطح دینداریست. کسی که دعوت به اخلاق میکند، لزوم فقه را بدیهی گرفته و به بیش از آن دعوت میکند و این به معنای«تغافل» از فقه و نفی آن نیست.
دربارهی بند پایانی نویسنده - که البتّه نکات بانمک دیگری هم دارد- این را میتوان گفت که خود او الآن در مقام نقد این روشنفکران نشسته است و در گذشته تا دلتان بخواهد اظهارنظر صریح سیاسی کرده است، اگر آموختن علم حقوق یا سیاست شرط اظهار نظر مستقیم سیاسی است، محمْد قوچانی چه مدارجی را در علم سیاست و حقوق طی کرده است که این سه نفر نپیمودهاند و آیا این سوآل اصلاً درست است یا نه؟ آیا روشنفکران و فیلسوفان اروپایی و آمریکایی که دانشآموختهی حقوق و سیاست نبودند و در چند دههی گذشته در سیاست دخالت میکردند، از نظر او کار نادرستی کردهاند؟
تمام اینها به کنار، سرآمدان سبز در داخل کشور همگی به جز موسوی، روحانی هستند و بعضی از آنها مانند محمّد خاتمی خود دست به قلم دارد و بیانیّههای میرحسین موسوی- که دلیلی ندارد اگر گنجی را روشنفکر بدانیم، او و همسرش را ندانیم- نیز همگی موجود است. از کجای این سخنان احتمال سکولاربودن بیرون میآید تا بپرسیم آیا باید لائیک بود یا نه؟
اکبر گنجی به سه خصیصه شناخته میشود: ارجاع دلبخواهی به منابع (کتب، تاریخ و...) استدلال ضعیف و جانبدارانه بر اساس ارجاعهای گزینشی و از همه بدتر اصرار بر اشتباه و نپذیرفتن لغزشهای خود. امیدوارم قوچانی نقطه ضعف پایانی را نداشته باشد و گرنه دو مورد اوّل در نوشتههای او به وفور یافت میشود. این نوشته تماماً از روش گنجی در نگارش پیروی میکند، فقط در جایگاه متفاوتی قرار گرفته است. من هم در گذشته بارها و بارها از روشنفکران دینی و افراد منتسب به آنان انتقاد کردهام و نظام لائیک را نیز برای ایران مطلوب نمیدانم ولی قرار نیست هر نوشتهی ضعیفی را به عنوان نقد سکولاریسم یا نقد روشنفکری دینی درست بدانم. این نوشته با یکدست کردن تمام روشنفکران دینی و سکولار خواندن آنها و اشتباه فاحشی مانند آوردن نام بازرگان و شریعتی کنار کسانی مانند شهرام و گنجی، تقدیس تاریخ گذشتهی ایران، قراردادن مشروطه در برابر مشروعه، عرصهی دانش را به برچسبهای سیاسی آلودن و زیر سؤال بردن اظهارنظر سیاسی این افراد چیزی مینویسد که مناسب انتشار در کیهان است. طبعاً در صورت ادامهی این روند وی جواب مناسب خود را خواهد گرفت ولی باید بداند که هر نوشته و گفته مانند تیری است که از کمان در میرود و باز نمیگردد؛ گنجی اکنون نصیبی جز بیاعتنایی جمعی نیافته و دور نیست که با قوچانی نیز چنین شود.
پ. ن: جرس تصویر مقالهی قوچانی را اینجا گذاشته که میتوانید ملاحظه کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.