دزدیدن رأی مردم و ادّعای دینداری
یکی مال مردم به تلبیس خورد چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
چنین گفتش ابلیس اندر رهی که هرگـز ندیدم چنیـن ابلهـی
ترا با منست ای فلان آشتی به جنگم چرا گردن افراشتی؟
یکی مال مردم به تلبیس خورد چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
چنین گفتش ابلیس اندر رهی که هرگـز ندیدم چنیـن ابلهـی
ترا با منست ای فلان آشتی به جنگم چرا گردن افراشتی؟
«تفنگت را زمین بگذار»
یا سبزها به هر قیمتی مقابله به مثل نمیکنند
شنیدم که فرزانهای حقپرست گریبان گرفتش یکی رند مست
از آن تیرهدل مرد صافیدرون قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟ تحمّل دریغست از این بیتمیز
شنید این سخن مرد پاکیزهخوی بدو گفت از این نوع با من مگوی
ز هشیار عاقل نزیبد که دست زند در گریبـان نادان مست
هنرور چنین زندگانی کند جفـا بیند و مهـربانی کند
یا سبزها به هر قیمتی مقابله به مثل نمیکنند
شنیدم که فرزانهای حقپرست گریبان گرفتش یکی رند مست
از آن تیرهدل مرد صافیدرون قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟ تحمّل دریغست از این بیتمیز
شنید این سخن مرد پاکیزهخوی بدو گفت از این نوع با من مگوی
ز هشیار عاقل نزیبد که دست زند در گریبـان نادان مست
هنرور چنین زندگانی کند جفـا بیند و مهـربانی کند
به درویشنمایانی که با یک بفرمای دولت کودتا به سوی مناصب شتافتند
یکی را ز مردان روشنضمیر امیـر ختـن داد طاقـی حـریر
ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت نپوشید و دستش ببوسید و گفت
چه خوبست تشریف شاه ختن و زان خوبتر خرقهی خویشتن
گر آزادهای بر زمین خسب و بس مکن بهر قالی زمینبوس کس
یکی را ز مردان روشنضمیر امیـر ختـن داد طاقـی حـریر
ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت نپوشید و دستش ببوسید و گفت
چه خوبست تشریف شاه ختن و زان خوبتر خرقهی خویشتن
گر آزادهای بر زمین خسب و بس مکن بهر قالی زمینبوس کس
انتقاد از رهبر، نمایندگان جنّتی و شرکا، دولت کودتا و قوّهی قضا
سه کس را شنیدم که غیبت رواست و زین درگذشتی چهارم خطاست
یکـی پادشـاهی ملامـتپسند کـزو بر دل خلق بینی گزند
حلالست از او نقل کردن خبر مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم: پرده بر بیحیایی متن که خود میدرد پردهی خویشتن
ز حوضش مدار ای برادر نگاه که او میدرفتد به گردن به چاه
سوم کژترازوی ناراست خوی ز فعل بدش هرچه دانی بگوی
سه کس را شنیدم که غیبت رواست و زین درگذشتی چهارم خطاست
یکـی پادشـاهی ملامـتپسند کـزو بر دل خلق بینی گزند
حلالست از او نقل کردن خبر مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم: پرده بر بیحیایی متن که خود میدرد پردهی خویشتن
ز حوضش مدار ای برادر نگاه که او میدرفتد به گردن به چاه
سوم کژترازوی ناراست خوی ز فعل بدش هرچه دانی بگوی
تأکید دولتیان بر حمایت از لبنان و سوریه در صورت حملهی اسرائیل
یکی روستایی سقط شد خرش علم کرد بر تاک بستان سرش
جهاندیده پیری بر او برگذشت چنین گفت خندان به ناطور دشت
مپندار ، جان پدر، کین حمار کند دفع چشم بد از کشتزار
که این دفع چوب از سروگوش خویش نمیکرد تا ناتوان مرد و ریش
یکی روستایی سقط شد خرش علم کرد بر تاک بستان سرش
جهاندیده پیری بر او برگذشت چنین گفت خندان به ناطور دشت
مپندار ، جان پدر، کین حمار کند دفع چشم بد از کشتزار
که این دفع چوب از سروگوش خویش نمیکرد تا ناتوان مرد و ریش
نشنیدن نصیحت دلسوزان و احتمال حملهی بیگانگان
یکی برد با پادشاهی ستیز به دشمن سپردش که خونش بریز
گرفتار در دست آن کینهتوز همیگفت هردم به زاری و سوز
اگر دوست بر خود نیازردمی کی از دست دشمن جفا بردمی؟
تو از دوست گر عاقلی برنگرد که دشمن نیارد نگه در تو کرد
نپندارم این زشتنامی نکوست: به خشنودی دشمن، آزار دوست
یکی برد با پادشاهی ستیز به دشمن سپردش که خونش بریز
گرفتار در دست آن کینهتوز همیگفت هردم به زاری و سوز
اگر دوست بر خود نیازردمی کی از دست دشمن جفا بردمی؟
تو از دوست گر عاقلی برنگرد که دشمن نیارد نگه در تو کرد
نپندارم این زشتنامی نکوست: به خشنودی دشمن، آزار دوست
تلاش ناکام رامین برای عرض ارادت به رهبر
شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند
رقیبان خبر یافتندش ز درد دگرباره گفتندش اینجا مگرد
دمی رفت و یادآمدش روی دوست دگر خیمه زد بر سر کوی دوست
مگسوارش از پیش شکّر به جور براندندی و بازگشتی به فور
شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند
رقیبان خبر یافتندش ز درد دگرباره گفتندش اینجا مگرد
دمی رفت و یادآمدش روی دوست دگر خیمه زد بر سر کوی دوست
مگسوارش از پیش شکّر به جور براندندی و بازگشتی به فور
شنود گذاشتن سپاه برای دولتیان
شنیدم که دزدی درآمد ز دشت به دروازهی سیستان برگذشت
بدزدید بقّـال ازو نیـمدانگ برآورد دزد سیهکار بانگ
خدایا تو شبرو به آتش مسوز که ره میزند سیستانی به روز
شنیدم که دزدی درآمد ز دشت به دروازهی سیستان برگذشت
بدزدید بقّـال ازو نیـمدانگ برآورد دزد سیهکار بانگ
خدایا تو شبرو به آتش مسوز که ره میزند سیستانی به روز
زبان حال آزادگان ِدر بند ِسبز
به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبـارکنهـاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندر است چو قیدش نهادند بر پا و دست
که گفت: ار نه سلطان اشارت کند کرا زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عزّ و جاهست و گر ذلّ و قید من از حق شناسم نه از عمرو و زید
ز عـلّت مـدار ای خردمنـد بیـم چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب نه بیمار داناتر است از طبیب
به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبـارکنهـاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندر است چو قیدش نهادند بر پا و دست
که گفت: ار نه سلطان اشارت کند کرا زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عزّ و جاهست و گر ذلّ و قید من از حق شناسم نه از عمرو و زید
ز عـلّت مـدار ای خردمنـد بیـم چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب نه بیمار داناتر است از طبیب
مرتبط:
سخنان علی و ایران امروز ، گلستان و ایران امروز ، عبید زاکانی و ایران امروز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.