دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۲
آوردهاند
که در آن وقت که شیخ ما ابوسعید به نیشابور بود، دو مرد معروف با یکدیگر گفتند که
ما را از شیخ امتحانی باید کرد تا به کرامت بداند یا نه. به نزدیک شیخ شویم و از
وی چیزی بستانیم و به هریسه بدهیم (هلیم بخریم). با یکدیگر حکایتی راست (جعل) کردند
و پیش شیخ آمدند. گفتند: ای شیخ! در همسایگی ما دخترکی است که نه مادر دارد و نه
پدر. ما او را به شوهر دادهایم و هر چیز که او را به کار باید، فریضه از هر کسی
بر سبیل تبرّع بخواستهایم و امروز آن شغل او راست شده است. امشب او را به خانهی
شوهر میبریم. شمع میباید تا او در روشنایی شیخ به خانهی شوهر شود تا آن تبرّک
به روزگار ایشان فرارسد. شیخ، حسن مؤدّب را بخواست و گفت: ای حسن! دو شمع گران و
بزرگ بیار و به ایشان ده که هریسه گران میدهند. ایشان تا این سخن بشنودند از دست
بشدند و روی در پای شیخ مالیدند و از آن انکار توبه کردند و پیش شیخ به خدمت
بایستادند و در میان متصوّفه بماندند و از نیکمردان شدند.
شیخ را
گفتند فلان کس بر روی آب میرود، گفت سهل است بزغی و صعوهای نیز برود. گفتند
فلان کس در هوا میپرد، گفت مگسی و زغنهای میپرد. گفتند فلان کس در یک لحظه از
شهری به شهر دیگر میشود، شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود.
این چنین چیزها را بس قیمت نیست. مرد آن است که در میان خلق بنشیند و برخیزد و
بخسبد و بخورد و در بازار در میان خلق ستدوداد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه به
دل از خدای غافل نشود.
آوردهاند
که در آن وقت که شیخ ما ابوسعید به قاین رسید، او را در آنجا دعوتها کردند. یک
روز شیخ را دعوتی ساخته بودند. چون شیخ ما آنجا حاضر شد، کس به خواجه امام بوسعید
حدّاد فرستاد -و او از بزرگان عهد بود- که میباید موافقت کنی. بوسعید حدّاد گفت
من از چهل سال باز نان هیچ کس نخوردهام الّا نان خویش. این خبر به شیخ آوردند.
شیخ گفت: «سبحانالله! ما باری از مدّت پنجاهواند سال باز نان خویش و آن ِهیچ کس
نخوردهایم.» یعنی هرچه خوردهایم از آن ِحق بوده است و از آن ِاو دانستهایم.
روزی
درویشی به میهنه رسید و همچنان با پایافزار پیش شیخ ما آمد و گفت ای شیخ سفر
بسیار کردم و قدم فرسودم؛ نه بیاسودم و نه آسودهای دیدم. شیخ گفت: هیچ عجب نیست.
سفر تو کردی و مراد خود جستی. اگر تو در این سفر نبودیی و یک دم به ترک خود بگفتیی،
هم تو بیاسودیی و هم دیگران به تو آسودندی. زندان مرد، بود ِمرد است. چون قدم از زندان
بیرون نهاد به مراد رسید.
بابا حسن
رحمةالله علیه، پیشنماز شیخ ما ابوسعید قدّسالله روحهالعزیز بوده است و در عهد
شیخ امامت متصوّفه باسم او بوده است. یک روز نماز بامداد میگزارد. چون قنوت
برخواند «تبارکت ربّنا و تعالیت اللّهم صلّ علی محمّد» و به سجده شد. چون نماز سلام
داد شیخ گفت چرا بر آل صلوات ندادی و نگفتی اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد؟ بابا
گفت: اصحاب را خلاف است که در تشهّد اوّل و در قنوت، بر آل محمّد صلوات شاید گفت
یا نه؛ من احتیاط آن خلاف را نگفتم. شیخ گفت ما در موکبی نرویم که آل محمّد در
آنجا نباشند.
شیخ یکبار
به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد در خانقاه استاد
تخت بنهادند. مردم میآمد و مینشست. چون شیخ بیرون آمد مُقریان قرآن برخواندند و
مردم بسیار درآمدند چنانک هیچ جای نبود. معرّف بر پای خاست و گفت: خدایش بیامرزاد که
هر کس از آنجا که هست، یک قدم فراتر آید. شیخ گفت و صلّی الله علی محمّد و آله
اجمعین و دست بر روی فرو آورد و گفت: هر چه ما خواستیم گفت و همه پیغامبران بگفتهاند
او بگفت که از آنچ هستید یک قدم فراتر آیید. کلمهای نگفت و از تخت فرود آمد و
برین ختم کرد مجلس را.
(آنسوی حرف
و صوت، گزیدهی اسرارالتّوحید در مقامات ابوسعید ابوالخیر، شفیعی کدکنی، سخن،۱۳۷۲)
سلام
پاسخحذفدر بند دوم تا جایی که خاطرم هست گمان میکنم «چغزی» درست باشد. :)
سلام
حذفچغز و بزغ (قورباغه) مترادفند. تفاوت به اختلاف نسخ برمیگردد که دکترشفیعی این یکی را ترجیح داده است.
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
پاسخحذفسلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند