یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
یک. کتاب «دائو د جینگ» اثر لائودزه؛ انواع مرشد یا رهبر:
بالاترین رهبر آن کسی است که رهبری او به چشم نمیآید و با یاری مردم هر کاری کند، مردم میگویند: «ما بودیم که آن کار را کردیم». پس از او کسی است که مردم به او عشق میورزند، بعد کسی است که همه از او میترسند و نازلترین رهبر کسی است که مردمش از او نفرت دارند.
دو. داستان دنریس تارگرین در داستان «نغمهی آتش و برف»، سقوط از رتبهی دوّم به رتبهی آخر است. به جز نوع اوّل رهبران که لائودزه برمیشمرد و به زحمت بتوان برای آن مصداقی یافت، دیگر انواع آن کمابیش یافت میشوند با این توضیح که هرچه به پایان نزدیک میشویم تعدادشان بیشتر میشوند. برای ما و در ایران رهبری که -در خفا البتّه- ادّعا کند که با «نصر بالرّعب» هم شاید و باید که فرمانروایی کرد بسی آشناست امّا مشکل اینجاست که مرز بین نوع سوّم و چهارم به باریکی موست و رهبری که به مدد ترس فرمان براند، دست آخر مورد نفرت مردمش قرار خواهد گرفت.
دنریس را در اسوس دوست داشتند ولی در وستروس خیر، پس تصمیم میگیرد با رعبافکنی فرمانروایی کند که حاصل این دیدگاه را در قسمت پنجم از فصل هشتم «بازی تاجوتخت» دیدیم.
سه. تعداد درخواستکنندگان برای بازسازی فصل آخر «بازی تاجوتخت» از یک میلیون نفر گذشت. چرا؟ چون سریال از بازسازی یک رمان جذّاب به یک سریال معمولی امریکایی با فیلمنامهای لاغر بدل شد. داستانسرایی بر اساس جزئیّات فراوان تبدیل شد به یک خط داستانی خشکوخالی و قابل حدس. مزیّت این سریال تفاوت در نوع داستانگویی بود به گونهای که چرخشهایی ناگهانی و مرگهای غیرمنتظر امکان حدسزدن ادامهی آن را بسیار دشوار کرده بود. جرج مارتین به عمد و با بهرهگیری از اسطورههای شرقی (برای نمونه ارتباط آزور آهای با اهورا مزدا) و افسانههای غربی خلاف انتظار همه رفتار میکرد. قتل ند و راب استارک و مادرش در جبههی خیر و امثال رمزی اسنو در جبههی شر از جملهی این چرخشها بود. رمزی از آن بدمنهایی بود که به زحمت در قاب تلویزیون یافت میشوند و به تنهایی میتوانست جذّابیّت آن را برای مدّتها تضمین کند. روایتهایی فرعی زیادی در سریال بود که به اندازهی خط اصلی داستان جذّاب و پرنکته بود، مانند دارودستهی اسپارو اعظم و رفتارهای قرونوسطاییشان که به شکلی ناباورانه بینندگان را با سرسی همدل کرده بود. اینکه چه شد سازندگان سریال تصمیم گرفتند برخلاف نظر مارتین کار را یکسره کنند، سوالی است که باید از آنان پرسید.
غذایی را در نظر آورید که باید دوساعت به آرامی بپزد تا طعم اصلیاش را بیابد، حالا اگر پس از یکساعت بخواهیم با تندکردن آتش در ده دقیقه کار را تمام کنیم، نتیجه حتماً مطلوب نخواهد بود. تغییر دنریس از کسی که دنبال عدالت است به کسی که فقط در پی پیروزی به هر قیمت است، باید کندتر از این میبود. در جشن پس از پیروزی بر لشکر مردگان معلوم نیست که چرا جان اسنو را قهرمان میدانستند و او را نه؛ در حالیکه او بود که چندینبار به کمک ارتش خودی آمد نه جان. اینکه وریس او را برای حکومت صالح نداند چیزی است و اینکه به او سوءقصد و خیانت کند چیز دیگر. فشردهشدن زمان سریال، باور این تغییر را سخت میکند تا جایی که قتلعام مردم پس از تسلیم لشکریان دشمن تقریباً ناممکن میشود.
سازندگان سریال ایجاد جذّابیّت را در جلوههای ویژه و صحنههای آخرالزّمانی دیدند ولی داستان و روایت است که جذّابیّت میآفریند نه جلوههای ویژه و صحنههای پرطمطراق. همین اشتباه را جی.جی.آبرامز پس از سریال «گمشده» در سریال «فرینج» مرتکب شد و آن توفیق قبلی تکرار نشد. در واقع این نزول از عشق به نفرت، در واکنش تماشاگران این مجموعه به سازندگان آن نیز رخ داد تا جایی که بنیاف و وایس را با «احمق و احمقتر» مقایسه کردند! اگر پایان این سریال آن چیزی باشد که به بیرون درز کرده است، باید منتظر اعتراضهای بیشتری هم باشیم، به هرحال خود جرج مارتین که گفته دیگر سریال را دنبال نمیکند ولی این درسی شد برای دیگر نویسندگان که مانند جی.کی.رولینگ بر تمام جزئیّات ساخت اثر خود نظارت داشته باشند و آن را به امان سازندگان تلویزیونی رها نکنند.
مرتبط: مرزهای تغییر انسانی، کارزار آتش و یخ
آخرش بیشتر از اینکه پایان سریال باشه مثل پایان یکی از فصلها بود. انگار بخوان بعداً ادامه بدند.
پاسخحذف