شاه سياه‌پوشان


                         بهرام در گنبد سیاه
نظامی در هفت پیکر قصّه‌ی بهرام را می‌آورد که پس از تاجگذاری، هفت گنبد به رنگ هفت روز هفته ساخت و هفت دختر را از هفت اقلیم جهان در آن جای داد. شاه هر شب لباسی به رنگ همان گنبد پوشید و به نزد یکی از دختران رفت و آنها هر یک داستانی را برای او نقل کردند، روز اوّل نوبت دختر هندی بود که داستان شاه سیاه‌پوشان را برایش نقل کند. او گفت که از زنی زاهد و پارسا از آشنایان که همواره سیاه‌پوش بود دلیل این کارش را پرسید و او گفت که کنیز پادشاهی دادگر بوده است که مدّتی ملک را به دیگری وانهاد و رفت و پس از سالی برگشت در حالیکه لباس سیاه بر تن کرده بود. شبی از وی دلیل آن را پرسید؛ شاه گفت که می‌دانی که من پیش از سفرم از رهگذران و مسافران پذیرایی می‌کردم و می‌خواستم که حکایت زندگی خود را برای من بگویند. یک بار رهگذری سیاه‌پوش به دیار ما آمد. به هنگام رفتن دلیل سیاه‌پوش بودنش را پرسیدم و او گفت که از این سؤال در گذر ولی من آنقدر اصرار کردم تا گفت که در چین شهری است به نام شهر مدهوشان؛ هر کس راز آنان را بداند، او نیز سیاه‌پوش می‌شود. من تا مدّتها جست‌وجو می‌کردم تا مگر خبری از آنان به دست آورم ولی سودی نداشت تا اینکه خود بخشی از خزانه را برداشتم و به سفر رفتم و شهر را یافتم. سالی در آن شهر به سر بردم ولی کسی رازش را با من در میان ننهاد تا اینکه با قصّاب آزاده‌مردی طرح رفاقت ریختم و از اموال آنقدر به او بخشیدم تا او را مدیون مهر و محبّت خود کردم. روزی قصّاب از من خواست که چیزی از او بخواهم تا در قبال محبّتهایم انجام دهد. من نیز از او راز سیاه‌پوشیدنشان را پرسیدم و او گفت که امشب با من همراه شو. قصّاب من را به ویرانه‌ای برد و در سبدی که آنجا بود جایم داد. رفتم و در آن سبد نشستم، ریسمانی به دور آن سبد گره خورد و سبد از جای برخاست و میان زمان و آسمان معلّق ماند. مرغی آمد به بزرگی کوه؛ چاره در آن دیدم که برای رهایی از آن وضع به پایش چنگ زنم و همین کردم. مرغ پرید و رفت و رفت و مرا که به او آویخته بودم با خود برد تا به مکانی بسیار حاصلخیز و سرسبز رسید، پایش را رها کردم و به زمین افتادم. هنوز محو تماشای آن بهشت‌گونه بودم که جمعی از زنان زیباروی آمدند که بانویی بی‌نهایت زیبا را در میان خود گرفته بودند. او حس کرد که غریبه‌ای خاک‌پرست در این مکان است و به اطرافیانش دستور داد او را یعنی مرا بیابند. مرا یافتند و در کنار آن بانو که « ترکتاز» نام داشت، نشاندند و دیگر زنان به خنیاگری و رقص و نشاط شراب مشغول شدند. در اوج مستی از آن بانو طلب وصال کردم ولی او گفت که من از آن تو هستم به شرط آنکه تا مدّت مقرّر صبر کنی تا امر نهانی مرا بشناسی؛ تا آن زمان بهره‌ی تو از من تنها بوس و کنار است و در قبال صبرت، هر شب را با کنیرکی از اطرافیان من بگذران و این جریان هر شب تکرار شد تا سی شب ولی شبی اختیار از کف دادم و گفتم یا مرا به وصال خود برسان یا فرمان قتلم را بده، بانو هر قدر گفت که باید کمی دیگر صبر کنی و گرنه مرا از دست می‌دهی، فایده نداشت. در وی آویختم، بانو گفت پس اندکی چشم ببند تا من لباس از تن برگیرم و آنگاه چشم بگشای. پذیرفتم و چشم بربستم ولی چشم که گشودم خود را در آن سبد و در آن ویرانه دیدم و مانند دیگران از غم دوری آن بانو برای همیشه سیاه‌پوش شدم.


آنچنان که می‌بینید این حکایت نیز مانند بسیاری حکایات شرقی، حکایت بود و نمود است و فاصله‌ی پرناشدنی بین این دو. الله به موسی که طلب رؤیت می‌کند می‌گوید« لن ترانی» و سپس می‌گوید« سوف ترانی» و بین این « نمی‌شود» و «می‌شود» خلقی سرگردانند. نهان، سرّ یا میوه‌ی ممنوع می‌تواند هر چیز باشد، سیب، گندم، آگاهی، زنی زیبا( برخی میوه‌ی ممنوع را وصال حوّا تفسیر کرده‌اند) ولی آنچه مهم است، ممنوع، نهان و راز بودن آن است. راز بودن گاه صفت یک شیء است گاه ذاتی آن. اوّلی را می‌توان برملا کرد ولی دوّمی را خیر چون اصلاً فاش‌شدنی نیست و به شکست ( هبوط آدم، صعق موسی، درماندگی همراهان طالوت) می‌انجامد. به‌ رغم این انسان همواره آن ناشدنی و نیافتنی را می‌خواهد و به دنبال آن هستی خود را نیز فدا می‌کند. خضر به موسی می‌گوید ببین ولی نپرس و موسای نبی با اینکه می‌داند با پرسیدن، همراهی خضر را برای همیشه از دست می‌دهد، نمی‌تواند جلو خود را بگیرد. گرچه نظامی داستان می‌گوید و به شرح و تفسیر آن چون مولوی نمی‌نشیند ولی با گذاشتن ردّپاهایی مانند مَثل معروف« لیس وراء عبّادان قریه» که خاصّ اهل معرفت است، جای تفسیر عرفانی را نیز باز می‌گذارد.


هوشنگ گلشیری با استفاده از این حکایت غریب، داستان شاه سیاه‌پوشان را نوشته است( متن کامل). وی مرز بین واقعیّت و حقیقت را نه بهشتی هوش‌ربا که جهنّمی واقعی ( در این داستان، زندان دهه‌ی شصت جمهوری اسلامی) می‌بیند. داستان را باید خواند و من قصد توصیف یا آوردن خلاصه‌ی آن را ندارم فقط خواستم اشاره‌ای به الگوی کهن آن کرده باشم. داستان که ظاهراً با استفاده از خاطرات یکی از توّابان زندان نوشته شده است، داستان نویسنده‌ایست که به زندان می‌افتد تا به کرده‌ها و نکرده‌ها اعتراف کند. اگر در حکایت حکیم نظامی آن مرد نباید چیزی می‌گفت، اینجا باید بگوید و اگر آنجا محور داستان، بانویی زیبا بود، اینجا حاج‌آقایی ریش و پشم‌دار است که زندانیان نماز را هم از ترسش به نیّت قربت او می‌خوانند. آنجا شراب و رقص و همخوابگی و خنیاگری بود و اینجا اعتراف و توبه و اعدام دسته جمعی و شلاق‌زدنی که پا را چند شماره بزرگتر می‌کند. این حکایت تمام کسانی است که بخواهند به سوی حقیقت چنگ بیندازند و مگر قوچانی، ماهزاده، زیدآبادی، یزدانی خرّم و دیگران با آن مسافر چین و ماچین فرقی دارند؟ همه به دنبال دست‌یافتن به آن راز نایافتنی هستند که در زمان ما بی‌گمان گوهر حقیقت و دانایی است. همان طور که آگاهی از جداافتادگی به سوز و گداز و شکایت نی‌ها از دوری نیستان می‌انجامد، نویسنده هم- از دید گلشیری- برای نوشتن راهی نداشته جز آنکه برای نگریستن به کلیّت حقیقت از یک روزنه یا مکانی محدود( فرضاً سلّولی) به جهان بنگرد. گلشیری جای بهشت و دوزخ را عوض کرده است، پس چه اشکالی دارد که ما نیز به امید آن باشیم که با وزیدن نسیم آزادی در این ملک همه سپیدپوش رواج دانش و بصیرت شوند؟ گلشیری حکایت زمان خود را نوشت، تا حکایت زمان ما را که بنویسد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.