جوکر ِضحّاک

اسکار ۲۰۲۰ -۱                                                                                  جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۸
         
بهرام بیضایی در «اژدهاک» برداشتی هنری از اسطوره‌ی ضحّاک به دست می‌دهد. شاملو به تبع حصوری اسطوره را به مثابه‌ی تاریخ دیده بود که آن سخنرانی معروف را کرد و آن جنجالها را باعث شد. بیضایی ولی می‌دانست که نمی‌توان با اسطوره به عنوان متنی تاریخی روبه‌رو شد امّا با بیانی ادبی تلاش کرد موضوع را از زاویه‌ای دیگر ببیند. در «اژدهاک» به جای داستان معروف شاهی که اسیر فریب شیطانی آشپزش می‌شود و از جای بوسه‌ی او دو مار می‌روید، قهرمان داستان مردی زحمتکش از طبقه‌ی فرودست است که پدرش را یامای پادشاه می‌کشد و خود او را به تازیانه می‌بنند و از جای تازیانه‌ها دو مار سر برمی‌آورند. «باری دو مار غریونده از شانه‌های من بر زد، سیاه و سرخ،‌ که خون بود و درد بود و من بنگریستم در خود و اشک فشاندم که این مار کینه بود». در «اژدهاک» این مارها ویژه‌ی او نیستند بلکه همه از این مارها در خود دارند امّا مارهای درون او آشکار شده است. او وقتی از گور می‌خواهد که مارهای او را ازو بستاند جواب می‌شنود که: «من مارهای تو را بی‌تو نمی‌خواهم. من هیچ ماری را بی ماردوش نپذیرفته‌ام و هیچ مردی نتوانسته است مارهای درونش را پیش از خود به خاک بسپارد». تا پایان داستان که یاما و اژدهاک (نمادهای بدی و نیکی) هر دو زنده می‌مانند.

در داستان فیلم «جوکر» ایده‌ی اصلی همان کاری است که بیضایی کرد یعنی تلاش می‌شود ریشه‌ی خباثت و شرارت جوکر در تولّد، کودکی و زمینه‌های خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی این شخصیّت جستجو شود که همزمان نقطه‌ی قوّت و ضعف فیلم است. فیلم به وضوح نه تنها وامدار چند فیلم دیگر است بلکه می‌توان آن را کولاژی از آنها دانست. خود فیلیپپس فیلمش را الهام‌گرفته از «بعدازظهر نحس» و «پرتقال کوکی» می‌داند ولی جدای از حضور رابرت دنیرو، تأثیر «راننده تاکسی» و «سلطان کمدی» کاملاً بر داستان فیلم آشکار است. پسر تنهایی که مادرش را می‌کشد ما را به یاد «روانی» می‌اندازد و ماسکهای طرفداران دلقک، به یاد «ک مثل کین‌‌خواهی». ردّپای فیلمهای زیادی در «جوکر» پیداست که بد نیست ولی دو نکته اینجا هست: یکی اینکه سری فیلمهای بتمن و ادامه‌های آن منطقی کارتونی دارد نه واقعی که ردّپای آن در شهر خیالی گاتهام وجود دارد ولی فیلم چیزی بین این و آن است. دوّم اینکه محاسبه‌ی عقلایی جای جنون آن سلسله فیلمها را گرفته است؛ محاسبه‌ی خلق گام‌به‌گام شخصیّت جوکر و در این چرتکه‌اندازیها همیشه احتمال اشتباه هست. یک دوست به آدم بی‌آزاری اسلحه‌ای پر می‌دهد که یک مورد استفاده بیشتر ندارد (به هرحال کسی را به خاطر سرقت یک تابلو اعلان نمی‌کشند). اسلحه را آرتور می‌توانست پیدا کند. صحنه‌ی قتل آن سه جوان اگر همراه با تعرّض به دختر بود،‌ قانع‌کننده‌تر می‌شد. دیگر قتلهایی که انجام می‌دهد نیز توجیه مناسبی ندارد. رابطه‌اش با زن جوان همسایه مبهم است و دلیل کشش آن زن به چنین شخص روان‌پریشی معلوم نیست. نفس ایده‌ی تحوّل آرتور خوب است ولی فیلمنامه سوراخهای زیادی دارد.

گویا قرار بوده لئوناردو دی‌کاپریو نقش را بازی کند که با اصرار تاد فیلیپس واکین فینیکس جایش را گرفته؛ به نظرم انتخاب اوّل بهتر بود. فینیکس گذشته از وزن کم‌کردن افراطی خیلی برای ایفای نقش زور می‌زند که به باورپذیری او صدمه زده است. شخصیّت قهرمان فیلم مصالح زیادی برای جلب توجّه دارد و نیازی به این همه جلوه‌گری نیست. کارگردان اصرار زیادی روی نمایش دنده‌های او و خنده‌های اغراق‌آمیزش دارد؛ فیلم بدون این همه اصرار حتماً فیلم بهتری می‌شد. برخی نقدها سرد و مأیوس‌کننده‌اند ولی فروش فیلم عالی بوده و تبلیغات ناخواسته‌ی پلیس در مورد خشونت جاری در فیلم -که در قیاس با دیگر فیلمهای هالیوودی زیاد هم نیست- به آن کمک کرده است. به عنوان پایان خوش، شاید به‌یادماندن موسیقی هیلدر گودناوتیر (چرنوبیل) پس از تماشای یک فیلم متوسط‌‌‌الحال هالیوودی خیلی هم بد نباشد.

۲ نظر:

  1. عالی... فقط درباره زن همسایه؛ کششی از طرف او به جوکر وجود ندارد و صرفا توهمات و خیال های خود جوکر است.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنون. آن صحنه‌ای را که در آپارتمانش به سراغش می‌رود متوجه شدم که خیالبافی است ولی قرارها به نظرم واقعی آمد.

      حذف

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.