به یقین نمیتوانم مانند آن کهنهرندی که دیریست قبا و دستار به کنار نهاده، واقعه را روایت کنم ولی تلاشم را می کنم. می گفت – وچه گفتنی- که:«... شب بود که از شهرستان برای مراسم عمامه گذاری به راه افتادیم تا صبح نیمه شعبان برسیم خدمتِ«آقا» . نمی دانم چه سرّی است که از همان کودکی دستشویی عمومی برو نبودم . هیچوقت حتی در مدرسه تحت طاقت فرساترین شرایط هم نمی رفتم. فقط خانه. خلاصه وقتی به تهران رسیدیم اوضاع حسابی بیریخت بود.کلیه هایم درد گرفته بود و خودم در معرض انفجار. یواش یواش برای اولین بار پس از سالها پایمردی داشتم به اینکه بتوانم بدون آلودگی خودم را به اولین مستراح برسانم شک میکردم. قبل از اینکه وارد بیت شویم دو بار بازرسی شدیم یکی از یکی سختتر و دست آخر هم وسایل فلزی را از ما گرفتند و از دروازهای الکترونیکی رد شدیم. «آقا» جلسه داشتند. ما را به اتاقی هدایت کردند تا سر ایشان که خلوت شد ما را به حضور بپذیرند به زور و زحمت باز و گشاد نشستم تا فشار کمتری روی مثانه ام بیاید که ناگهان دیدم مردی با عرقچین سبز و لبخندی روحانی چای تعارف می کند . چای؟! خدای من نه! دیوانه شدهام؟! مگر بخواهم دریای زرد چین را به مرکز امّالقرای جهان اسلام منتقل کنم. خیلی عادی گفتم: ممنون، نمیخوام. آنچه نباید بشود شد. همه سکوت کردند؛هم همراهانم، هم باقی طلبههایی که از یکی دو مدرسهی تهران مثل مدرسهی مطهری آمده بودند با دهان باز و ناباور به من خیره شده بودند. قیافهی خود سیّد اولاد پیغمبر از بقیه ناجورتر بود سینی چای در دستش می لرزید. هر چه به ذهنم فشار آوردم که مگر چی گفتم که اینها اینطور هاج و واج ماندهاند به نتیجهای نرسیدم. الیورتویستی بودم که به جای آنکه بگویم میخواهم گفته بودم نمیخواهم. آخرش سیّد سری به تاسف تکان داد وگفت: چای... برکت خونهی آقا... میگی نمیخوام؟ و رد شد تازه فهمیدم چه خبطی کردهام سمت راستی به دلداری میگفت اشکالی نداره حواست نبود، سمت چپی می گفت حالا می گرفتی ما میخوردیم. من در آن هنگام بی گمان در قعر دوزخ بودم .کسی که به جایی رسیده که همه خلق عالم آرزویش را دارند دارد با خلیفهی خداوند روی زمین ملاقات میکند چایی به او تعارف می شود که شفا دهندهی هر بیمار ناامیدی است و کوردلانه میگوید نمیخواهم . من هم انسانم؟ می توانم خودم را مسلمان بنامم؟ امتحانی بود در زندگی که رفوزه شدم خاک بر سرم...»
حکایت رفیق ما البته به همین جا ختم نمیشود ولی بقیهاش باشد برای وقتش.همین قدر به ایما بگویم که ببینید سرانجام بشری را که ذرّهای از خود غافل شود به کجا میکشد؟ بسیار دیدهایم در خانهی عالمان- خاصّه سادات- چیزی را به تبرّک میخورند- نه بخاطر آن خانه که بخاطر مجلسی که ذکری از سالار شهیدان می رود- ولی ندیده بودم اگر کسی حتی در مجلس ذکر امامان چیزی را به دلیلی نخورد آن را حمل بر بی ادبی و توهین کنند. ما از پیشوایان شیعه مقدس تر شدهایم؟ جریان آن سه صلواتی را که پس از نام بنیادگذار انقلاب میفرستادند در مقابل یکی برای رسول اسلام را که از یاد نبردهایم؟ این روزها در رسانهها از این میگویند که مدّاحان در مجالس عزاداری از غلو بپرهیزند که خود ِآنان به این مسأله راضی نیستند. حالا چه کسی جلو غلو دربارهی عالمی عادی را بگیرد و که خاک بر دهان چاپلوسان بپاشد؟ چنین کسی نقدپذیر است؟ وقتی کسی فراتر از ذهن و عقل ما شد، ما می توانیم از او خرده بگیریم؟ چگونه، ما که به مصالحی که او با بینش استثنایی خود می بیند عالم نیستیم؟ فراموش نکنیم این تقدّس منحصر در دیانت نیست می توان شاعری لاییک را بت کرد می توان سرسپرده ی فلان مسلک یا بهمان «ایسم» شد. این بیماری در وجود تکتک ِابنای بشر هست کافی است لحظهای از تامّل و پرسشگری غافل شوند تا آزادگی ِخداداد آنان را به بند ِسرسپردگی بکشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.