یکی از غربیان که شیفتهی راه و رسم معنویّت شرق ِدور خاصّه ورزشهای رزمی و ذن شده بود با تلاش، مدارج ترقّّی را یکی پس از دیگری پیمود، پای صحبت بزرگان نشست و توشهها اندوخت تا به جایی رسید که طالب ِسلوک درونی شد. شنیده بود که استادانی معدود وجود دارند که ناشناسند و منزوی و از هیاهوی قرن بیستم آسوده و گریزان. با کوشش فراوان نشانی یکی از آنان را به دست آورد ولی به او سپردند که حد نگه دارد و درازگویی نکند هرآنچه استاد گفت بپذیرد و چون و چرا نکند. استاد از وی سؤالی خواهد پرسید که اگر درست جواب داد معلوم می شود استعداد این راه را دارد و گرنه همین سؤال را یکسال بعد از وی خواهد کرد، چون این گونه جوابها پیش کسی نیست تا بپرسد یا در کتابی یافت نمی شود تا مراجعه کند ولی حقّ بازگو کردن آن را پیش کسی نیز ندارد . روز موعود به کلبهای که آن استاد در آن میزیست رفت پس از لختی سکوت استاد خطّی روی زمین کشید و به او گفت این خط را کوتاه کن. او کمی فکر کرد و مقداری از خط را پاک کرد. استاد به علامت عدم رضایت سری تکان داد و رفت تا یکسال دیگر. اینبار شیئی را روی مقداری از خط گذاشت ولی باز استاد نپذیرفت. خلاصه تا چند سال هر بار کاری نو می کرد تا خط کوتاه شود و آن جواب نبود. تا اینکه استاد به وی گفت که او اهلیّت پا گذاشتن در این طریقت را ندارد . مرد غربی که ناراحت شده بود گفت دستکم جواب را بگویید . استاد کنار خط نیم متری، خطی یک متری کشید و گفت حالا آن یکی کوتاه شد.
در زندگی و برخوردها غالباً فراموش میکنیم که هر نگرش و عقیدهای داریم تنها با اثبات خود می توانیم بر موانع غلبه کنیم نه با نفی دیگران؛ با جست وجوی آگاهی و رواداری برای خود نه ناآگاه و متعصّب خواندن ِغیر. چارهی کارها، گاه- و شاید همیشه- در درون است نه بیرون. رفتار خلایق به اقتضای محیط و تربیت وفرهنگ و اندیشهشان است و افسانههای هفتاد و دو ملّت از آن روست که همهی در پی حقیقتاند؛ عذر نهادن این جنگها که می بینیم اوّلین نشانهی فرزانگی است.
یکی از مدعیان ِطلب، به محضر یکی از بزرگان ِ- همچنان ناشناختهی – معاصر رسید با انبانی از گله و شکایت که نه پول می خواهم نه منصب نه چیز دیگری. کمی آرامش می خواهم ولی امروز این مشکل فردا آن شخص پس فردا دلمشغولی ِنو، طاقتم تمام شده چه کنم خسته شدم از بس با عالم و آدم گلاویز شدم مثل درختی هستم که گاه از دست آفات گاه از خشکسالی گاه از دست فلان رهگذر ِمیوهبر، ولی ِشاخهشکن به تنگ آمدهام راه چاره چیست؟ پیر نگاهی به وی انداخت و تنها در دو کلمه گفت: صنوبر شو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.