حکایت معروف آن دو خیّاط را همه شنیدهایم که به پادشاهی وعدهی دوختن ِزیباترین لباس عالم را دادند که تنها احمقها آنرا نمیبینند. روز تحویل لباس که رسید ادای پوشاندن لباس به شاه را درآوردند و شاه و اطرافیان یارای چون و چرا نداشتند تا مبادا احمق فرض شوند.
بسیاری از تئوریهای شعری و هنری مرا به یاد حکایت بالا میاندازد. شعری را میخوانی که با نخواندنش فرقی ندارد ولی در تفسیر آن رگباری از اصطلاحات فرنگی یا اصطلاحات ِتازه ساز وبد آهنگِ فارسی را میبینی که سعی میکنند به تو اینگونه القا کنند که شعر با ارزش و نواست و خود باید این نتیجه را بگیری که اگر ارزشش را در نمییابی اشکال از درک ناقص خودت است. یا فیلمی با تصاویر بدوی از جوانی با سابقهی دستیاری یکی دو فیلم یا تابلویی نامفهوم. داستانی میخوانی که انگیزهای برای ادامه به تو نمیدهد گویا نویسنده همان اوّل شهرزاد را به مسلخ فرستاده و کار به شب دوّم هم نکشیده چه رسد به هزارویکمین شب ولی به زور نگرههای وارداتی باید آنرا چون دارویی تلخ- و لازم، بسیارلازم- ببلعی. اگر از فیلمی روایتی خوشت آمد یا داستانی خوشخوان یا شعری موزون، نیمایی یا هر آنچه مد روز نیست باید پنهان کنی تا متّهم به عقب ماندگی نشوی. در این باره دو نکته شایان توجّه است:
یکی اینکه تئوریها همیشه پس از آفرینشهای هنری و در تفسیر آنها متولّد شدهاند. اگر اثری هنری با پیروی از نظریهای بخواهد خود بنمایاند همان اوّل کار دست دوّم بودن خود را اعلام کردهاست.
دو دیگر اینکه آن کس که دربارهی مطلبی رأیی می دهد یا اشتباه می کند یا نه .اگر اشتباه کرده که امری عادی است و مگر انسان ِبیاشتباه هم داریم؟ واگر درست بگوید هم ناز شصتش که به هدف زده است. ولی کسی که بخواهد حرف دیگری را تکرار کند درستی حرف او بیارزش است چون نظرش عاریتی است و بدتر آنکه نادرستی سخنش آشکار شود که روسیاهی ِمضاعف است.
زمانی کودکی تُخس و خیرهسر بر شاخهی درختی نشسته بود که هر عریانی را که میان جماعتی دهانْ دوخته گام بر میداشت رسوا میکرد؛ کسی او را ندیدهاست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.