شعر را علیرغم کوتاهی اگر مانیفست شعری سپهری بخوانیم اغراق نیست. شعری بین دوجملهی یکسان، اوّلی با لحنی پرسشی و دوّمی نه. شاعر با اوّلین شعرش متولّد می شود ولی شاعرانی که دو یا چند دورهی شعری دارند چند بار. یکی از بارزترین آنان سپهری است که با درخشش در میانسالی هم از قافلهی شاعران خوب به نوابغ شعر ایران پیوست و هم بهانهای برای جوانان که نیامده میخواهند برسند باقی نگذاشت که هنر جز با تلاش به دست نمی آید. همین تلاش در شعر و حرکت ابتدایی آن در فلق یا آغاز حیات شعری جدیدش رخ می نمایاند.
شاعر به دنبال دوست نیست که کارش شناسایی راز گل سرخ نیست و فقط می تواند در افسون آن شناور باشد. این دیدگاه بیشتر مُلهم از عرفان شرق دور است تا عرفان اسلامی- شیعی که بر وصال تأکید بیشتری دارد . خود ِسهراب هم به جای خدایی که از رگ گردن نزدیگ تر است خدایی که در این نزدیکی است، را می نشاند؛ گویا تحمّل این همه نزدیکی را ندارد کمی فاصله را بیشتر می پسندد. در آخر هم به جای رسیدن به نور سیاه ِعرفان اسلامی به ما هیچ ما نگاه می رسد. پس چیزی برای دیدن و محو شدن هست و این جز با فاصله به دست نمی آید. عارفان ِمسلمان از نور سیاه می گویند یعنی آنقدر به او نزدیک می شوی که فاصلهای نمی ماند و دیده تاریک میشود ولی سپهری این را نمی پسندد می خواهد خودش باقی باشد، به جای ِدوست به دنبال خانهی اوست.
گرچه مانند سالکان با پای برهنه راه نیفتاده و سواره است ولی می داند که برای کسانی چون او هم جایی هست پس آسمان برایش مکث می کند یا او خوشتر دارد که اینطور بیندیشد. رهگذر هم شاخهی نوری به لب دارد پس او هم آنچنان اهل پرهیز نیست و خود سهراب هم اصرار دارد که حتّی با این تعبیر این شیء را هم زیبا ببیند یا بنامد. گفتم او به این حد هم رضاست.
درخت و گل و فوّاره معرفه اند، کوچه باغ و کودک نکرهاند که دلیل دارد.آنها که معرفهاند مقصداند و گوینده می خواهد به او اینطور القا کند که تو در پی چیزی هستی که واجد آنی، خودت می دانی یا خود حجاب خودی یا آن جایی که تیر باید فرود آید جلو پای توست، تو بی جهت کمان را می کشی. کوچه باغ راه است و نکره بودن کودک کنایه. کنایه از این جهت که کودک جز خود سوار نیست. وقتی به گذشته برمی گردد به بلوغ و جایی که « او» سر به در می آورد. این اشارت را فقط خود سوار می فهمد چون اشاره به بلوغ اوست و « او» یی که می شناخت، کودک هم همان کودکی اوست که در ابتدا معلوم نیست، خود باید بیابد که مسافر و راه و سفر و مقصد خود اوست .هم کوچه باغ و هم کودک در اصل معرفه اند ولی دلیلی برای جست و جو باید باشد یا نه؟ از طرف دیگر این رابطه به اتّحاد نمی رسد یعنی رابطه ی من- او باقی می ماند تا رابطه ی من و من ِمن به قول مولوی یا رابطه ی من- تو ِمتألهان جدید مسیحی. او همان اوست و نشانی هم به نشانی اویی که پشت بلوغ پنهان شده داده میشود.
شاعر زمینی است و حقیقت را در همه اساطیر می جوید اگر هم می گوید مسلمانم ارکان مسلمانیش اجزای طبیعت اند و اشارهاش به آسمان هم درختی است که ریشه در خاک دارد؛ به همین مقدار قانع است و به فکر دل کندن از زمین و معراج نیست. سؤال اوّل جست و جوست وبه دنبال مقصد است ولی جملهی دوّم همان معنا را بدون اضطراب بیان میکند چون دیگر به دنبال مقصد نیست که مقصد همین راه است و رهگذر بودن و پرسش مدام ِخانهی دوست کجاست. یا شاید خانهی دوست همه جاست و او از اتاقی به اتاق دیگر رفته است. چه بسا وقتش باشد در فراغتی که یافته شاخهی نوری به لب بگذارد و اگر سواری گذشت و پرسید، بگوید: نرسیده به درخت... . جمله ی اوّل ابتدای صدای پای آب و مسافر است و جمله ی دوّم ابتدای ما هیچ ما نگاه. همه ی اشعار حجم سبز و دو منظومهی بلندش شرح همین شعر میتواند باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.