تاریخ سینما شاید هیچگاه مثل این چند سال شاهد سیل فیلمهای دنبالهدار نبوده است. از میان این فیلمها سه فیلم شاخصترند و به نوعی طلیعهی سینما در قرن حاضر به شمار میآیند: ماتریکس، ارباب حلقهها و هری پاتر. توفیق تجاری و بُعد هنری هرسه قابل بحث است و از میان آنها ماتریکس داستان دیگری دارد. برادران واچفسکی با این فیلم سینما و ادبیات و فلسفه را بهم گره زدند و اتّفاقی افتاد که می توان آنرا همگانی کردن فلسفه هم نامید. توتالیتاریسم، آنارشیسم، آزادی، انتخاب، عدالت، صحیح و نادرست، بازی با مفاهیم زمان و مکان و البته « موعود» از معانی مورد بحث در ماتریکس است. سینمای آمریکا در این چندساله رویکرد سریعی را به اینگونه مفاهیم نشان می دهد و این عجب که با استقبال عموم هم روبه رو می شود.
یکی از مفاهیم مطرح در سینمای امروز آمریکا معنای « زمان» و حقیقت آن است. فیلمهای زیادی با استفاده از نظریهی نسبیّت و امکان سفر یا جابهجایی در زمان به آن پرداختهاند. یکی از آنها « دژاوو» با بازی دنزل واشنگتن و کارگردانی تونی اسکات است. کارآگاه پلیس تلاش می کند با سفر به گذشته مانع یک بمب گذاری و قتل عام شود. فیلم آنجا که دستگاهی را نشان می دهد که با تصاویری شبیه گوگل ارث، چهار روز پیش از هر واقعهای را نشان می دهد موفق است ولی آنجا که بحث سفر به زمان پیش میآید، آنهم با دستگاهی شبیه آنچه در فیلمهای درجه دو و سریالهای تلویزیونی دیدهایم، افت می کند و کمتر اقناع کنندهاست ولی به هرحال کارگردان با تکیه بر عواطف انسانی و حرفهایگری خود گلیمش را از آب بیرون می کشد.
« خانهی روی دریاچه» فیلمی بسیار ساده دربارهی ارتباط دو نفر با فاصلهی زمانی چندسال بوسیلهی یک صندوق پستی کنار خانهای روی یک دریاچه است. مرد از زن چند سال عقب تر است و با نوشتن نامه در«اکنون» و گذاشتن آن در صندوق، زن آن را چند سال بعد می خواند. نقطهی اوج فیلم قرار گذاشتن آنهاست که برای زن فردا شب و برای مرد مثلاً چهارسال بعد می شود. با به هم خوردن قرار، وجه واقعگرایی ِفیلم و اینکه آینده را نمی توان عوض کرد خودش را نشان می دهد ولی هپیاند ِ فیلمهای آمریکایی روال فیلم را تغییر میدهد و فیلم از ترس عدم اقبال تماشاگر، افت می کند ولی همین نمونه نشان می دهد که با دو بازیگر قدر و چند لوکیشن- یا « کارجا» به قول بیضایی- می توان چه فیلمی ساخت و نبود امکانات که بهانهی فیلمسازان ایرانی است چقدر نادرست است.
« بَعد» هم با بازی نیکلاس کیج، داستان مردی است که می تواند آیندهی خود را تنها تا دو دقیقهی دیگر ببیند و البته با یک استثنا که آنهم زن زندگیاش است و از مدتها پیش او را درشبه ِرؤیای خود مشاهده می کند. داستان از جایی شروع می شود که بمبی اتمی در آستانهی انفجار است و پلیس که به توانایی او پی برده می خواهد که از قابلیّت ِاو در پیدا و خنثی کردن بمب استفاده کند.
نکته اینجاست که هرسه فیلم، متعلّق به جریان متفاوت سینمای امریکا نیستند بلکه برای عموم ساخته شدهاند و در سطحی بسیار پایین تر از ماتریکس هم قرار می گیرند ولی تفکر راجع به مفاهیمی مانند زمان را همگانی می کنند. در سایهی چنین مفهوم جذّابی که فکر فیلسوفان بسیاری از یونانیان قدیم تا هیدگر را به خود مشغول کرده، مفاهیم انسانی مانند: عشق، خیانت، کینه، ایثار، مرگ و مانند آن مطرح و به افکارعمومی تزریق می شود. روند عادی سینمای آمریکا به سرعت رو به رشد است و یک بینندهی عادی ایرانی امروز چه بسا با دیدن این سه فیلم سردرگم شود و نتواند داستان را دنبال کند. وقتی سینمای ما به دنبال « نصف مال من، نصف مال تو» ست، درایت جمعی سینمای آمریکا اندیشیدن به مفاهیم پیچیده را عادت تماشاگران نوجوان و پاپ کورن خور ِخود می کند والبته از این راه جیب خود را هم میاندوزد. امّا این گوشهای از سویهی روشن سینمای آمریکا بود؛ در میان این گونه فیلمها به بیراههرفتن را هم می بینیم که « بَعد» به آن خواهم پرداخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.