1.« نیمه شب است عزیزان، ماسکها را بردارید»؛ جملهای شبیه به این ترجیعبند رمان « نفرین کوهستان» بود که در هفتهنامهی جوانانامروز به صورت پاورقی چاپ میشد و بهانهای برای خیالبازی ذهن نوجوان ما بود. خصوصاً که من- صرفنظر از وجه ادبی و سرگرمکنندهاش- هرجا پای امری فراواقعی به چشم میخورد حاضر بودم و کنجکاوی میکردم. هنوز فیلم تلألو کوبریک که بر اساس آن ساخته شده را ندیده بودم و بعد هم که تماشا کردم، دیدم که تخیّل ما از فیلم جلوتر بودهاست. البته گنجاندن این رمان - مثل بقیه رمانها- در یک فیلم دشوار است و نسخهی صداوسیما هم با حذفهایی همراه بود اما جهان کوبریک با جهان استیون کینگ تفاوت میکرد. کوبریک کارگردانی مثل هیچکاک است. اصراری بر فیلمسازی بر اساس داستان خودنوشتش ندارد و از دیگران استفاده میکند ولی حاصل، همیشه چیزی ورای توان دیگران است. در این فیلم هم بالماسکهی فیلم به کل زندگی تعمیم مییابد و با یادآوری اینکه تکتک ما نقابی به چهره داریم که اگر کنار رود معلوم نیست پشت آن چه باشد ما را از خود میترساند و کوبریک بدینترتیب جهان تلخ و ترسناک خود را بازمیآفریند.
۲. آنچه بهانهی این نوشته شد خواندن مطلبی در هفتهنامهی همشهری جوان دربارهی آرایش سوگواری بود. چندسال پیش مطلب مشابهی را در شرق خوانده بودم و حالا کار بالا گرفته و به آرایشهای هشتصدهزار تومانی و مراسم چهل میلیون تومانی رسیده است. هنرجویان متعدّد گریمورهای سینما سر از آرایشگاههای لوکس درمیآورند تا رنگ شادی و سوگ بر چهرهها بزنند. هر که نوآورتر، گرانتر.
سنّتها به نوعی حفاظ ما در مقابل حقیقت برهنه هستند که با تکرار عادت میشوند و ما را از مواجههی مستقیم با وقایع بازمیدارند. واکنشها به هر اتفاقی مشخص میشود و در برابر هر رخدادی، رسمی هست که باید به جا آورده شود. این میتواند خوب باشد یا بد. گاه سنّت ظالمانه است و گاه با گذشت زمان بیفایده میشود و گاه یکی مثل من از آنجا که نوعی اجبار در آنها میبیند مدام هوس میکند آنها را بشکند ولی به هرحال قسمتی جدایی ناپذیر از زندگی تودههاست.
آرایش شادی که رنگ و لعابی است که میشناسیم، بنا بر آنچه گفتم جز برای کسانی که مذاقشان مثل من است پذیرفتنی است و من هم پسند خود را به همه تعمیم نمیدهم ولی با آرایش سوگواری اصلاً کنار نمیآیم چون دروغگویی است. کسانی از قشر مرفّه قوم و خویشی دارند که از مرگش چه بسا کلّی مال و اموال هم به دست آوردهاند و حالا میخواهند نقش آدمهای سوگوار را بازی کنند در حالیکه در واقع اندوهگین نیستند. این رواج فرهنگ ریا و دورویی- یا چندرویی- در جامعه است. اهل بزک و دوزک نیاز به این همه بندوبساط ندارند، کافیست آرایش همیشگی- که جانشان به آن بسته و کسی آنها را بدون آن ندیده- را ترک کنند خود به خود از ریخت میافتند. اگر هم بنا به دروغگویی است مقدار اندکی پیاز بسیار طبیعیتر از گریمها چشمشان را اشکبار میکند. اینها ربطی به مدرنیته و رفاه ندارد، نقابهای مختلف عرف جامعهی ما شده و چنان شدهایم که برای پنهان کردن من ِواقعی خود به هزار واسطه چنگ میاندازیم تا مباد لو برود.
۳. بالماسکه با پنهان کردن هویّتها یکی از جذابترین سوژهها برای طرح در ادبیات و سینماست. یکی از به یادماندنی ترین جاها پایان رمان طولانی ِ« درجستجوی زمان از دست رفته»است که قهرمان داستان با وانمود کردن اینکه در بالماسکهای شرکت کرده که حاضران خود را به شکل افراد سالمند آراستهاند، خواننده را فریب میدهد. زمانی که پی میبریم جریان از چه قرار است، واقعیّت ِزندگی بشر ناگهان بر ما آوار میشود؛ نویسنده همهی رمان را نوشته که به اینجا برسد و آن همه شرح و توصیف، مقدّمهای برای فصل نهایی بودهاست. مارسل پروست مانند کوبریک نقاب را از چهرهی ما برمیدارد و ما را با خود روبرو میکند؛ نیمه شب است عزیزان ماسکها را برداریم.
۲. آنچه بهانهی این نوشته شد خواندن مطلبی در هفتهنامهی همشهری جوان دربارهی آرایش سوگواری بود. چندسال پیش مطلب مشابهی را در شرق خوانده بودم و حالا کار بالا گرفته و به آرایشهای هشتصدهزار تومانی و مراسم چهل میلیون تومانی رسیده است. هنرجویان متعدّد گریمورهای سینما سر از آرایشگاههای لوکس درمیآورند تا رنگ شادی و سوگ بر چهرهها بزنند. هر که نوآورتر، گرانتر.
سنّتها به نوعی حفاظ ما در مقابل حقیقت برهنه هستند که با تکرار عادت میشوند و ما را از مواجههی مستقیم با وقایع بازمیدارند. واکنشها به هر اتفاقی مشخص میشود و در برابر هر رخدادی، رسمی هست که باید به جا آورده شود. این میتواند خوب باشد یا بد. گاه سنّت ظالمانه است و گاه با گذشت زمان بیفایده میشود و گاه یکی مثل من از آنجا که نوعی اجبار در آنها میبیند مدام هوس میکند آنها را بشکند ولی به هرحال قسمتی جدایی ناپذیر از زندگی تودههاست.
آرایش شادی که رنگ و لعابی است که میشناسیم، بنا بر آنچه گفتم جز برای کسانی که مذاقشان مثل من است پذیرفتنی است و من هم پسند خود را به همه تعمیم نمیدهم ولی با آرایش سوگواری اصلاً کنار نمیآیم چون دروغگویی است. کسانی از قشر مرفّه قوم و خویشی دارند که از مرگش چه بسا کلّی مال و اموال هم به دست آوردهاند و حالا میخواهند نقش آدمهای سوگوار را بازی کنند در حالیکه در واقع اندوهگین نیستند. این رواج فرهنگ ریا و دورویی- یا چندرویی- در جامعه است. اهل بزک و دوزک نیاز به این همه بندوبساط ندارند، کافیست آرایش همیشگی- که جانشان به آن بسته و کسی آنها را بدون آن ندیده- را ترک کنند خود به خود از ریخت میافتند. اگر هم بنا به دروغگویی است مقدار اندکی پیاز بسیار طبیعیتر از گریمها چشمشان را اشکبار میکند. اینها ربطی به مدرنیته و رفاه ندارد، نقابهای مختلف عرف جامعهی ما شده و چنان شدهایم که برای پنهان کردن من ِواقعی خود به هزار واسطه چنگ میاندازیم تا مباد لو برود.
۳. بالماسکه با پنهان کردن هویّتها یکی از جذابترین سوژهها برای طرح در ادبیات و سینماست. یکی از به یادماندنی ترین جاها پایان رمان طولانی ِ« درجستجوی زمان از دست رفته»است که قهرمان داستان با وانمود کردن اینکه در بالماسکهای شرکت کرده که حاضران خود را به شکل افراد سالمند آراستهاند، خواننده را فریب میدهد. زمانی که پی میبریم جریان از چه قرار است، واقعیّت ِزندگی بشر ناگهان بر ما آوار میشود؛ نویسنده همهی رمان را نوشته که به اینجا برسد و آن همه شرح و توصیف، مقدّمهای برای فصل نهایی بودهاست. مارسل پروست مانند کوبریک نقاب را از چهرهی ما برمیدارد و ما را با خود روبرو میکند؛ نیمه شب است عزیزان ماسکها را برداریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.