امروز تحلیل است بیشتر به جز اواخر آن که به مطالب از قلم افتادهی دیروز خواهم پرداخت. تحلیل است پس بسیار قابل مناقشه و با اطمینان از اینکه حالا این وبلاگ خوانندگانی جدّیتر یافته است، گاه گداری رویهها را میکوشم- به زعم خود- بیشتر کنار بزنم. دیروز گفتم که از استقبال بیشتر مردم تعجّب کردم ولی انتظار بیشتری از خواص داشتم که برآورده نشد. به نظر من دستکم سه عامل در این ترجیح دخیلاند.
۱. نو و کهنه. مهمترین دلیل پشتیبانی نظری من از این مجموعه و مجموعههای او یک فرشته بود و یکی دو مجموعهی پارسال که به شکلی ابتدایی در پی راهیابی به بطن مفاهیمی نو هستند، بدعت آنها بود. بدیع و نو بودن صفت هر آفرینشی است، گل در جهان زیاد است ولی هر گلی نو که در جهان روید شاید که به عشقش هزاردستان شد. دوسهبار تا به حال این نقل قول خانم ایندیرا گاندی را که خیلی دوست دارم تکرار کردهام: برای رسیدن به جاهایی که ندیدهایم باید راههایی را پیمود که تا کنون نرفتهایم. چارهای نیست ، فرهنگی جدید که ادّعا دارد حرفهایی برای طرح دارد آمده و برای اثبات ادّعای خود باید با نهایت احتیاط دست به آزمون و خطا بزند. هر افتی، خیزی هم خواهد داشت. من جبههگیری مقابل امثال این داستانها را با ترس ما از هرگونه نوجویی بیربط نمیدانم. جامعهای که دانشگاهی لَخت و ساکن دارد و پیران در خشت خام آن میبینند که جوانان در آینه و معنای علم در آن بسیاردانی است و خاطره و خاطرهبازی و نوستالژی متاعی پرطرفدار است، باید هم از نو بهراسد. این جامعهی نخبهکش هر نخبهای را نکشت بلکه آن نخبگانی را هدف گرفت که جهان ساکن و راکدی که به آن معتاد بود را میخواستند زیرورو کنند. در پاسخ تلاش برای تغییر خود در جامعه چند بار به کنایه شعر: بیا تا گل برافشانیم و... را شنیده باشم خوب است؟ به نظرم هر نوجویی نیز ازین پس خود را باید آمادهی آماج مخالفتها کند.
۲. ملموس و مثالی( یا مادّی و مجرّد، حاضر و غایب) پس از نوشتن بوف کور و جایگاهی که در ادب و اندیشهی معاصر یافت، اینکه مهمترین دغدغهی فکر ایرانی دغدغهی ملموس و مثالی است، قبول عام یافت. تمدّن امروز که از فردا و آخرت و بهشت و دوزخ بریده، با مایههایی از اخلاق برخی مکتبهای لذّتخواه یونانی و مکاتب شرقی و البته جهانبینی انسانمحور نوین، ناکجاآباد خود را همینجا و در قارّهی نو بنا کرده است. امروز جایگزین فردا، حال به جای آینده. اما اگر رویکرد به دنیایی دیگر جایگاهی عقلانی داشته باشد، طرح نادرست آن هم به ناکامی در دسترسی به امروز ما انجامیده و هم از فردا ماندهایم؛ خسرالدّنیا و الآخره. خواه نام این توجّه به ناموجود، آخرتجویی باشد خواه انتظار موعود، نتیجهای جز بیعملی نداشتهاست. در این دو سریال یکی با امری زمینی سروکار دارد و قابل فهم و دیگری با موجودی مثالی. یکی به دنبال ایمانی موجود است که به خطر میافتد و در پایان هم گویا به سلامت از خطر میرهد و دیگری به جستوجوی رستگاری نامعلومی است که هرآن توسط شیطانی که هیچگاه از کوشش بازنمیایستد تهدید میشود. سریال اوّل تمام شد ولی دوّمی تازه آغاز شده و پژوهان که امتحانی سخت را از سرگذرانده هر آن باید در انتظار شیطانی جدید باشد، با سیمایی نو و ترفندی ابتکاری، کوچک، بزرگ، زن، مرد ، تا دم مرگ. جهان بینی ِدنیای نو آرام آرام به کشور ما وارد میشود و بی آنکه ریشه در اینجا داشته باشد در جان و روح مردم ما پیوند میخورد. فهم رسیدن یا نرسیدن به هستی بسیار سهلالوصولتر است تا رستگاری. ایمان فتوحی حیّ و حاضر است که او برای از دست رفتنش نگران است. ولی کدام ایمان؟ عمل به تکالیف؟ او همچنان تا پایان سریال با جزمیّت از درستی کار خود حرف میزند: کجا کم گذاشتم؟ من که لقمهی حلال سر سفره آوردم... فتوحی و خالق سریال داستان ایمان و ضلال را بسیار ساده دیدهاند. مجید محمّدی کتابی دارد که نامش چکیدهی این بند است: سر بر آستان قدسی، دل در گرو عرفی.
۳. عشق و عقل. کشور گل و بلبل، کشور شاعراناست و معدودی فیلسوف که یکی از دربدری جان باخت و دیگری را علناً کشتند و سوّمی را هم به قریهای بدآب و هوا تبعید کردند. فیلسوفانش هماره آماج تهمت بودهاند و متّصف به نجاست. آنچنان که اگر فرزند یکی از کوزهای آب بخورد آنرا آب میکشند. در عوض اسطورههایی دارد از شاعران بینام و بانام که قدر دیدند و در صدر نشستند. از این دو مجموعهی تلویزیونی یکی حکایت دل است و تقدیر و هردو ظاهراً بدون منطق عقلی؛ دوّمی حکایت عقل است. پیربابا به درستی پژوهان را به استفاده از عقل و فطرت- دانستههای بدیهی خود- دعوت میکند. پژوهان تا آنجا که واله وشیدای الیاس است رو به پرتگاه میرود و از آنجا که شروع به پرسش میکند و میگوید نمیتوانم قبول کنم، به سوی نور و امید. بشر در زندگی خود یک مستمسک بیشتر ندارد: عقل. اگر درست رفت که فبها و اگر اشتباه کرد، معذور است، چون تلاش کرده و نتوانسته. اشکال از جایی شروع میشود که ما به عقل پشت میکنیم و چیزی را بر اساسی غیرعقلی- ارث، طبیعت، عرف، لذّت،...- میپذیریم. تفکّر عقلی یا فلسفی یا هرچه نامش نهید میان ما بیگانه است و حتی به تعبیر تندتر میگویم که ما از عقل میگریزیم. چون از نظرش در مورد درستی یا نادرستی آنچه کردهایم بیم داریم. فرار از مدرسه نام کتابی است در وصف غزّالی و فرار از فلسفه نام کتابی است از خرّمشاهی در وصف خود. متأسّفانه این فرهنگ فرار از تعقّل عجیب بین ما طرفدار دارد و فیلمسازان و داستان پردازان آینده هم خیالشان تخت، اگر به دنبال اقبال عام هستند میتوانند به دنبال عشقهایی ازین دست باشند که هم نان دارد و هم نام.
تکمیل: دیروز یکی دو نکته از نقدم بر نوشتهی دانش ناتمام ماند. اول اینکه ایشان در وصف شیطان و برخی موجودات مثالی نوشته که اگر بخواهند میتوانند قالب جسمانی نیز بیابند که قطعاً اشتباه بلکه تشویش اذهان است! موجودات مثالی متعلّق به عالمی دیگرند و امکان رؤیت آنها طبق قواعد منحصر به کسانی است که به نحوی مجاز یا غیرمجاز به آن عالم وارد شوند. مجاز مثل عارفان که در سیر تکامل خود از جهان جسمی فراتر میروند و غیرمجاز مانند کسانی که به دنبال شیوههای نادرست احضار و تماس با آنها هستند که به شدت نهی شده است. متأسّفانه این نگرش دوّم در مناطق کمفرهنگ زیاد دیده میشود مانند مناطق جنوب شرق ایران که حکایات مراسم ِزار آن به مدد پژوهشهای مردمشناختی و نوشتههای ساعدی و فیلمهای تقوایی معروف شده است. نکتهی آخر اینکه ایشان در نقد اغماء میگوید که در فلان سکانس که دکتر پژوهان مشغول صحبت بود در نماهای مختلف حتّی یک لیوان چای در دست یک پرستار با ریزبینی تصویر شده است، این همه دقّت برای چیست؟ به ایشان میگویم که فکر کنید که برعکس بود و در یک نما پرستاری را لیوان به دست میدیدیم و در نمای دیگر همان زمان او را مشغول کار دیگری، ایراد نمیگرفتید که این اشتباهات ناپذیرفتنی است؟ منتقدان مگر نمیگویند که سینما یعنی جزئیّات؟ به این نکته تنها از این بابت اشاره کردم که چگونه خوشآمد یا بدآمد ما از یک مسأله در قضاوت ما دربارهی کوچکترین جزئیّاتش هم تأثیر میگذارد. نکات بیشتری هم بود ولی همین دوتا بس است تا هم شرمندهی آقای دانش نشویم و هم پروندهی این بحث را همینجا ببندیم.
۱. نو و کهنه. مهمترین دلیل پشتیبانی نظری من از این مجموعه و مجموعههای او یک فرشته بود و یکی دو مجموعهی پارسال که به شکلی ابتدایی در پی راهیابی به بطن مفاهیمی نو هستند، بدعت آنها بود. بدیع و نو بودن صفت هر آفرینشی است، گل در جهان زیاد است ولی هر گلی نو که در جهان روید شاید که به عشقش هزاردستان شد. دوسهبار تا به حال این نقل قول خانم ایندیرا گاندی را که خیلی دوست دارم تکرار کردهام: برای رسیدن به جاهایی که ندیدهایم باید راههایی را پیمود که تا کنون نرفتهایم. چارهای نیست ، فرهنگی جدید که ادّعا دارد حرفهایی برای طرح دارد آمده و برای اثبات ادّعای خود باید با نهایت احتیاط دست به آزمون و خطا بزند. هر افتی، خیزی هم خواهد داشت. من جبههگیری مقابل امثال این داستانها را با ترس ما از هرگونه نوجویی بیربط نمیدانم. جامعهای که دانشگاهی لَخت و ساکن دارد و پیران در خشت خام آن میبینند که جوانان در آینه و معنای علم در آن بسیاردانی است و خاطره و خاطرهبازی و نوستالژی متاعی پرطرفدار است، باید هم از نو بهراسد. این جامعهی نخبهکش هر نخبهای را نکشت بلکه آن نخبگانی را هدف گرفت که جهان ساکن و راکدی که به آن معتاد بود را میخواستند زیرورو کنند. در پاسخ تلاش برای تغییر خود در جامعه چند بار به کنایه شعر: بیا تا گل برافشانیم و... را شنیده باشم خوب است؟ به نظرم هر نوجویی نیز ازین پس خود را باید آمادهی آماج مخالفتها کند.
۲. ملموس و مثالی( یا مادّی و مجرّد، حاضر و غایب) پس از نوشتن بوف کور و جایگاهی که در ادب و اندیشهی معاصر یافت، اینکه مهمترین دغدغهی فکر ایرانی دغدغهی ملموس و مثالی است، قبول عام یافت. تمدّن امروز که از فردا و آخرت و بهشت و دوزخ بریده، با مایههایی از اخلاق برخی مکتبهای لذّتخواه یونانی و مکاتب شرقی و البته جهانبینی انسانمحور نوین، ناکجاآباد خود را همینجا و در قارّهی نو بنا کرده است. امروز جایگزین فردا، حال به جای آینده. اما اگر رویکرد به دنیایی دیگر جایگاهی عقلانی داشته باشد، طرح نادرست آن هم به ناکامی در دسترسی به امروز ما انجامیده و هم از فردا ماندهایم؛ خسرالدّنیا و الآخره. خواه نام این توجّه به ناموجود، آخرتجویی باشد خواه انتظار موعود، نتیجهای جز بیعملی نداشتهاست. در این دو سریال یکی با امری زمینی سروکار دارد و قابل فهم و دیگری با موجودی مثالی. یکی به دنبال ایمانی موجود است که به خطر میافتد و در پایان هم گویا به سلامت از خطر میرهد و دیگری به جستوجوی رستگاری نامعلومی است که هرآن توسط شیطانی که هیچگاه از کوشش بازنمیایستد تهدید میشود. سریال اوّل تمام شد ولی دوّمی تازه آغاز شده و پژوهان که امتحانی سخت را از سرگذرانده هر آن باید در انتظار شیطانی جدید باشد، با سیمایی نو و ترفندی ابتکاری، کوچک، بزرگ، زن، مرد ، تا دم مرگ. جهان بینی ِدنیای نو آرام آرام به کشور ما وارد میشود و بی آنکه ریشه در اینجا داشته باشد در جان و روح مردم ما پیوند میخورد. فهم رسیدن یا نرسیدن به هستی بسیار سهلالوصولتر است تا رستگاری. ایمان فتوحی حیّ و حاضر است که او برای از دست رفتنش نگران است. ولی کدام ایمان؟ عمل به تکالیف؟ او همچنان تا پایان سریال با جزمیّت از درستی کار خود حرف میزند: کجا کم گذاشتم؟ من که لقمهی حلال سر سفره آوردم... فتوحی و خالق سریال داستان ایمان و ضلال را بسیار ساده دیدهاند. مجید محمّدی کتابی دارد که نامش چکیدهی این بند است: سر بر آستان قدسی، دل در گرو عرفی.
۳. عشق و عقل. کشور گل و بلبل، کشور شاعراناست و معدودی فیلسوف که یکی از دربدری جان باخت و دیگری را علناً کشتند و سوّمی را هم به قریهای بدآب و هوا تبعید کردند. فیلسوفانش هماره آماج تهمت بودهاند و متّصف به نجاست. آنچنان که اگر فرزند یکی از کوزهای آب بخورد آنرا آب میکشند. در عوض اسطورههایی دارد از شاعران بینام و بانام که قدر دیدند و در صدر نشستند. از این دو مجموعهی تلویزیونی یکی حکایت دل است و تقدیر و هردو ظاهراً بدون منطق عقلی؛ دوّمی حکایت عقل است. پیربابا به درستی پژوهان را به استفاده از عقل و فطرت- دانستههای بدیهی خود- دعوت میکند. پژوهان تا آنجا که واله وشیدای الیاس است رو به پرتگاه میرود و از آنجا که شروع به پرسش میکند و میگوید نمیتوانم قبول کنم، به سوی نور و امید. بشر در زندگی خود یک مستمسک بیشتر ندارد: عقل. اگر درست رفت که فبها و اگر اشتباه کرد، معذور است، چون تلاش کرده و نتوانسته. اشکال از جایی شروع میشود که ما به عقل پشت میکنیم و چیزی را بر اساسی غیرعقلی- ارث، طبیعت، عرف، لذّت،...- میپذیریم. تفکّر عقلی یا فلسفی یا هرچه نامش نهید میان ما بیگانه است و حتی به تعبیر تندتر میگویم که ما از عقل میگریزیم. چون از نظرش در مورد درستی یا نادرستی آنچه کردهایم بیم داریم. فرار از مدرسه نام کتابی است در وصف غزّالی و فرار از فلسفه نام کتابی است از خرّمشاهی در وصف خود. متأسّفانه این فرهنگ فرار از تعقّل عجیب بین ما طرفدار دارد و فیلمسازان و داستان پردازان آینده هم خیالشان تخت، اگر به دنبال اقبال عام هستند میتوانند به دنبال عشقهایی ازین دست باشند که هم نان دارد و هم نام.
تکمیل: دیروز یکی دو نکته از نقدم بر نوشتهی دانش ناتمام ماند. اول اینکه ایشان در وصف شیطان و برخی موجودات مثالی نوشته که اگر بخواهند میتوانند قالب جسمانی نیز بیابند که قطعاً اشتباه بلکه تشویش اذهان است! موجودات مثالی متعلّق به عالمی دیگرند و امکان رؤیت آنها طبق قواعد منحصر به کسانی است که به نحوی مجاز یا غیرمجاز به آن عالم وارد شوند. مجاز مثل عارفان که در سیر تکامل خود از جهان جسمی فراتر میروند و غیرمجاز مانند کسانی که به دنبال شیوههای نادرست احضار و تماس با آنها هستند که به شدت نهی شده است. متأسّفانه این نگرش دوّم در مناطق کمفرهنگ زیاد دیده میشود مانند مناطق جنوب شرق ایران که حکایات مراسم ِزار آن به مدد پژوهشهای مردمشناختی و نوشتههای ساعدی و فیلمهای تقوایی معروف شده است. نکتهی آخر اینکه ایشان در نقد اغماء میگوید که در فلان سکانس که دکتر پژوهان مشغول صحبت بود در نماهای مختلف حتّی یک لیوان چای در دست یک پرستار با ریزبینی تصویر شده است، این همه دقّت برای چیست؟ به ایشان میگویم که فکر کنید که برعکس بود و در یک نما پرستاری را لیوان به دست میدیدیم و در نمای دیگر همان زمان او را مشغول کار دیگری، ایراد نمیگرفتید که این اشتباهات ناپذیرفتنی است؟ منتقدان مگر نمیگویند که سینما یعنی جزئیّات؟ به این نکته تنها از این بابت اشاره کردم که چگونه خوشآمد یا بدآمد ما از یک مسأله در قضاوت ما دربارهی کوچکترین جزئیّاتش هم تأثیر میگذارد. نکات بیشتری هم بود ولی همین دوتا بس است تا هم شرمندهی آقای دانش نشویم و هم پروندهی این بحث را همینجا ببندیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.