1. معرکه: نمی دانم چرا این داستان سلینجر را احمد گلشیری« یک روز خوش برای موزماهی» ترجمه کرده است. Perfect را در غیر معنای حقیقی در گفتار معمولاً میتوان محشر یا معرکه یا حتّی کولاک ترجمه کرد، چون بیشتر معنایی کنایی دارد. باید دراینجا از آوردن آن« یک» معروف که از مختصّات زبان انگلیسی است خودداری شود و ضمناً هم « برای» و هم « روز» کاربردشان در فارسی تفاوت میکند. بهتر آن است که به صورت سه کلمهی پشت سرهم با تقدّم صفت بیاید امّا نثر ترجمهای آنچنان جای خود را باز کرده که« روز معرکهی موزماهی» به نظر ناآشنا میآید و این تقصیر زبان نیست. ما هنوز درست تأثیر ترجمه بر زبان را آسیبشناسی نکردهایم چه رسد به اینکه در پی رفع آن باشیم. روز با آن اهمّیّتی که برای آن فرهنگ دارد و اصطلاحاتی از قبیل«امروز روز من بود» یا« روزم را خراب کرد» ناشی از دیدگاهی است که در حال زندگی میکند و دم را غنیمت میشمارد. تمام زندگی را در امروز خلاصه کردن و تلاش برای گذراندن آن به بهترین نحو در اینجا معنا ندارد ولی دست مترجم هم تا حدّی در آزاد معنا کردن باز است پس به همین مقدار تصرّف قناعت میکنم.
2. درخت سیگار: هنوز در اوایل نوجوانی بودم که« نهال» به خانهی ما آمد. پنج سالش بود. خانوادهها مشغول صحبت بودند که من او را طبقهی پایین بردم و مشغول ورّاجی شدیم. به درختچهای در حیاط اشاره کرد که این چیه؟ و من هم دیدم موقع زدن ترفند همیشگی و بسیار کارای خودم است. بچّهها دروغگویی آگاهانه را خیلی دوست دارند. اگر وانمود کنی که دروغ میگویی و او هم دانسته موضوع را گوش کند مشتری خواهد شد و البتّه کار هرکس نیست، لم خودش را دارد. داستانهای کودکان مثل داستانهای حیوانات همه بر این اساس بنا شدهاند. نوعی نگاه شاعرانه و شیطنتآمیز به جهان است. گفتم دروغ که مزاح بود، هنر اصولاً چنین جهانی است جهانی خودساخته که مثل جهان خوابها تفسیر خودش را دارد با راست و دروغ خودش. چنین جهانی چون با جهان واقع سنجیده نمیشود دروغ یا راست به حساب نمیآید. به جز کسانی که کودک درونشان را زنده نگه دارند، بیشتر افراد با بزرگ شدن و عادت به زندگی روزمرّه توان برون رفت از ابعاد مادّی را از دست میدهند ولی کودکان به مبدأ نزدیکترند و ناخودآگاه به جهانی ورای جهان محدود ما علاقهمند. من هم با اغراق همیشگیام و توضیحاتی که بدآموزی زیادی هم داشت، شرح دادم که این درخت سیگار است و جوانه میزند و میوههای سیگار میدهد و بعد آنها را در پاکت میگذاریم و میفروشیم و خرج زندگی خود را در میآوریم! سیمور گلس هم پرتوپلاهایی دربارهی موزماهی و شیوهی مردن او می دهد به دختری در همین سن و سال. از توضیحاتی که سیبل می دهد و دختر دیگری به نام شارون معلوم میشود که سیمور هم مثل من سابقهدار است. کمی از شباهت او با خودم نگران شدم.
3. پوست هویج: خودکشی همیشه موضوع جالبی برای داستان یا فیلم بوده که بر محور آن مسائل زیادی قابل طرح است. خودکشی سیمور موضوع مرکزی داستانهای خانوادهی گلس است که سلینجر مثل عقدهای فروخورده یا شاهکلید حل معمّایی آنرا در کانون روابط و مناسبات و سرنوشت این خانواده جایدادهاست. بیانگیزگی ِاین خودکشی آنرا مرموزتر و کنجکاوکنندهتر کردهاست، به علاوهی جوانی سیمور؛ یعنی آنچه مهرجویی با قراردادن شکیبایی ِمیانسال تأثیرش را از بین میبرد. به یاد بیاوریم که فیلمی مثل « خودکشی باکرهها» تا چه به نوجوانی دختران وابسته است. این داستان مرا به یاد داستان « راز زندگی یک زن» از دافنه دوموریه انداخت. مری فارن زنی باردار و خوشبخت روزی در هتل بدون هیچ انگیزهای گلولهای در مغز خود خالی می کند. پلیس مثل همیشه کار را سنبل میکند و آنرا ناشی از جنون دوران بارداری میداند. ولی کارآگاهی خصوصی با دنبال کردن گذشتهی او میفهمد که وی در حدود چهارده سالگی در جشنی زیاده از حد نوشیده و بعد توسّط مرد ناشناسی مورد تجاوز قرار میگیرد و باردار میشود. پس از به دنیا آوردن آن بچه که سرخ موی بوده و پرستاران به او لقب « پوست هویج» داده بودند، در خفا کودک را از او میگیرند و به پرورشگاه میسپارند ولی به اومیگویند که بچّه مرده است. او پس از سردادن فریادهایی دلخراش بیهوش میشود و بعد از به هوشآمدن هم حافظهاش را از دست میدهد. روز خودکشی تام اسمیت- یا همان بچّهی پرورشگاهی- به عنوان کارمند شرکتی که مبل میفروشد برای فروش محصول خود به هتل میرود و با خانم مری فارن ملاقات میکند. پس از رفتن او مدیر هتل به شوخی به خانم فارن میگوید که اگر چهل سال بعد هم او را ببیند او را به جا میآورد چون رنگش مثل« پوست هویج» است. مری که حافظهاش را به دست آورده و فرزند خود را شناخته در اقدامی ناگهانی پس از نوشتن نامهای کوتاه به همسرش و عذرخواهی از او، گلولهای در مغز خود خالی می کند. کارآگاه هم با دروغی مصلحتآمیز به همسر او میگوید که تشخیص پلیس درست بودهاست.
4. سیمور: سلینجر- یا سیمور- مانند بسیاری از افراد روشنتر مغرب زمین از دین رسمی و خشک مسیحیّت زده شده و به طریقتهای شرقی و بودایی متمایل شدهاست. این تمایل را در بسیاری از نویسندگان و فیلمسازان معاصر مشاهده میکنیم. هجوم زندگی مدرن نتوانسته نیاز به معنویّت را از افراد بگیرد و فقط نوع و شکل آن تفاوت یافتهاست. این برای کسانی است که زندگی مدرن را تجربه کردهاند و به پوچی آن پیبردهاند و گرنه جوانان جوامع درحال توسعه با تصوّری انتزاعی که از جهان نو دارند و خستگی از نقش چیرهی مذاهب سنّتی در مشرق، بیاعتقادی را نوعی آزاداندیشی تلقّی میکنند. در حال زندگی کردن و هرکاری را برای خود ِآن کار انجام دادن- نه غایت آن- از تمهای تکرار شوندهی آثار سلینجر است که در نوشتهی« پری همان فرنی است» به آن اشاره کردم. نمیخواهم تأثیر داستان را با تحلیل دلیل خودکشی سیمور خراب کنم ولی دقّت کنید به داستانی که از دوموریه نقل کردم- و به نظر من چنین الگویی الهامبخش سلینجر بوده- و نقل قولهای بادی گلس از سیمور در داستان فرنی و زویی و ملاقات او با سیبل. دریافت و چشیدن طعم زیبایی و معصومیّت کودکانهی سیبل یک طرف و گلولهای که در مغز خالی میشود یک طرف. ربط بین گذشته و افکار او و اتّفاقی که پس از دیدن سیبل در زمان حال رخ داده است، برای شناخت دلیل کنش سیمور یا کسی که در«اکنون» زندگی میکند راهگشاست. این نوع خودکشی با خودکشی امثال هدایت که در جوانی یکبار این کار را کردهاست و پیش از خودکشی هم چند ماه کتابهای انواع راههای خودکشی را میخوانده تفاوت میکند. چنین شناختی مستلزم کاری شبیه کارآگاه داستان دوموریه است و البتّه مبتنی بر خواندن تمامی آثار سلینجر که با خسّت از نشر آنها امساک میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.