هربار و در هر نو شدن یادش به بهانهای مانند سالروز میلاد یا درگذشتش، حدیث شعرش را نامکرّر مییابی. یک عمر تلاش بیوقفه و پنج دهه شاعر ملّی این سرزمین بودن، به زبان ساده میآید. فقط چند ایمای کوتاه که من هم سهمی داشته باشم.
۱. شعر. شعر یعنی شعر و این دقیقترین و تنها تعریف از شعر میتواند باشد. انسانی را در نظر بگیرید و که کسی بخواهد مشابه آن را بسازد. ابتدا دست و پا و بعد سایر اعضا. هرچه پیش برود حاصل هر چیزی است به جز انسان. عنصر مجهول « حیات» در این میانه غایب خواهد بود و محصول او تنها مترسکی- گیرم مدرن- بیشتر نخواهد بود. رابطهی شعر و تئوریها از این دست است. تئوریها میکوشند آنرا تعریف کنند و به زبان بیزبانی بگویند « اگر اینگونه بگویید شعر گفتهاید» ولی هر بار مشکلها در میان میافتد که چرا محصول هرچه هست، به نظر نمیآید« شعر» باشد. عدّهای این را به فراست در مییابند، یا کنار میکشند و یا نه با پررویی- از آنجا که توان گفتن شعر حقیقی ندارند- بر نظر خود پای میفشارند که اگر به تاریخ نمیپیوندند، لااقل غرور خود را با نوشتن مقالات دشوارنما و ادّعای متفاوت بودن و جمع کردن خامی چند به دنبال خود و حضور ژورنالیستی در روزنامهها ارضا کنند. شاملو میگفت:« آب پاکی روی دستتان بریزم، شعری که ترجمهاش به صورت مقالهای درآید حقّهبازی است نه شعر. گندمنمایی و جوفروشی است و چنین شاعری را قانوناً میتوان به عنوان کلاهبردار تحت تعقیب قرار داد!».
2. حافظ لسانالغیب شد به دلیل بالا. یعنی شعرش ریشه در نامعلوم( غیب) داشت و دارد. معلوم نیست از کجا سرچشمه میگیرد و ما تنها ظاهر آنرا میبینیم. ادیبی گفته بود که از نوشتن شرح و نقد بر دیوان شعرا خصوصاً حافظ ناراضیام چون هربار نکات ناگفتهی بیشتری از آنان در می یابیم و از ارج و ابهّت امثال او در نظر ما کم میشود؛ ایشان مانند اکثر ادبا اشتباه میکند. ادبیاتچیهایی که گفتار دیگران را نقل میکنند را چه به درافتادن با آفرینشگران؟ بله، هر شرحی لایهای از شعر را واپس میزند ولی شعر آن چیزی است که به بیان نمیآید پس هر بار در نمایی نو باز ققنوسوار جلوه میکند. غیب هم مراتب دارد و کسی که پردهای را کنار زد و چیزی دید، اوّلین درسی که خواهد آموخت این است که گام اوّل را در راه برداشته و سادهدل آنکه بپندارد به جایی رسیده است. ضیاء موحّد اوّلین کسی بود که شاملو را با حافظ مقایسه کرد. نه اینکه بگوید برابر است ولی گفت که پس از حافظ هیچ کس حرف نویی نیاورد الّا بامداد. نیما شکل را عوض کرد ولی شاملو نظام معنایی شعر فارسی را به هم ریخت.
3. رکود شعر در این سالها را می بینید؟ به نظر شما مقصّری هم در میان هست؟ و اگر هست، کیست؟ من می گویم. مقصّر شاملوست! شاید پیشتر این مثال را آورده باشم: کاروانی را در نظر بگیرید با سرعتی پیوسته. کسی از این کاروان جلو می زند و تندتر می رود. اگر بهخاطر خستگی یا هر دلیل دیگر از حرکت فروماند باید مدّتها بایستد تا کاروان برسد، وضع اکنون ما همین است. در آغاز قرن نیما تساوی ابیات و مصرعها را برداشت و پیوستگی معنایی سطور را به شعر فارسی پیشنهاد کرد. بسیاری خواستند وزن را بردارند و نتوانستند. به نظرم لااقل باید یک قرنی می گذشت و انواع وزنها و ترفندهای شعر نیمایی تجربه میشد تا نوبت به شعر بی وزن برسد امّا شاملو این همه طاقت و صبر نداشت و زود دست به کاری شد- که به نظر من- وقتش نبود. او توانست ولی دیگرانی که هنوز در حدّ آفرینشگری او نیستند، نه؛ بگذار خیال کنند که با ساختن موج چندم و چندمین یا تشکیل مکتب در بورکینافاسو میتوانند از او برگذرند. هیهات که شاعری به فلسفهدانی نیست و گرنه منتقدان و تئوریسینهای ادبی برترین شاعران بودند. او با شعر خود متاعی در اختیار دیگران گذاشت که هم توانایی و هم ناتوانی است. توانایی دیدن افق شعر فارسی و مثالی از بلندپروازی ادبی و ناتوانی از گذشتن از این افق. او از زمان خود جلو زد و حالا باید منتظر زمان بود که به او برسد تا کسی از همان جنم بتواند علم به زمین افتادهی ملک الشّعرایی را بردارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.