1. حکایت اوّلینها، اوّلین مدرسه، اوّلین معلّم، اوّلین عشق، اوّلین دوست یا هر اوّلین ِدیگر، حلاوتی دارد که هرگز از خاطر نمیرود؛ همینطور است اوّلین برخورد با یک پدیده مانند سینما. سینما به خودی خود دلفریب و جذّاب است حتّی برای اکنونیان، حال باید تصوّر کنیم اوّلین کسانی را که با آن روبهرو شدند، چه حالی داشتند. در همین ایران خودمان هنوز که هنوز است، تأثیر قلم دوایی و همنسلان او از آن سینما رفتنهای دوران کودکی است و فیلم جمع کردن و خود را به جای قهرمان آن گذاشتن و بعدها عاشق زنان فیلمها شدن، با نامهایی که معمولاً غلط تلفّظ میکردند. شاید ما نتوانیم امروز آن شیفتگی و دلدادگی را تجربه کنیم ولی لااقل میتوانیم روایتی دلنشین از آن را ببینیم: سینما پارادیزو.
2. یکی از عناصری که یک نوشته مانند یک زندگینامه یا رمان را جذّاب میکند، مرور زندگی یک فرد از ابتدا تا انتها یا نیمهی پایانی عمر است. نمایش این ویژگی که نیاز به تربیت ذهنی دقیق دارد و نیازمند نوعی نگاه انسانمحور به جای حادثهمحور است، در ادبیات سابقهای طولانی دارد و در بسیاری از فیلمهای فرنگی هم به کار گرفته شده است. پس از دیدن این فیلمها یا رمانها انگار خود، تجربهی جداگانهای را زیستهایم. چنین نگاهی به گذشته عمق میبخشد و حسّی نوستالژیک به آن میدهد. در سینمای ایران کمتر به دنبال چنین طرحهایی رفتهایم ولی همین اندک هم تأثیر خودش را دارد. نیمهی بزرگسالی« درخت گلابی» را نمیپسندم ولی وجود همان باعث شده که کودکیهای محمود و میم، بسیار زیباتر و باورپذیرتر باشد.
3. پیشتر به بهانهی نگاهی به« دلبرکان غمگین من» یا فیلم مالنا از دوگانهی خواستن- توانستن یا واقعیّت و رؤیا نوشته بودم. صادق هدایت برای یافتن نیمهی اثیری زن لکّاتهی خود، از روزن به بیرون« مینگرد» و برای دیدن نیمهی دیگر خود با« سایه»اش حرف میزند. در این فیلم هم توتو از محبوب خود تنها تصویرش را دارد و میکوشد که با لمس تصویر مجازیش، او را حس کند و البتّه تورناتوره اینجا کمی مهربانتر از مالناست و هم در جوانی اندک مجالی به او میدهد و هم در پایان که به آن میرسیم.
4. حکایت مفرّح خطّ قرمزها اینجا نیز از خطوط اصلی داستان است. فیلم بدون کشیش بانمک ولایت و خشم و غضب و زنگوله تکان دادنش به هنگام بازبینی فیلمها، واقعاً چیزی کم داشت. توتوی کوچک چه کنجکاو بود برای دیدن نگاتیو فیلمهای سانسور شده و چه آوار مهیبی است، دیدن آن تکّه فیلمهای حذف شده در کودکی، بر سر توتویی که حالا کارگردان شده است!
5. نمیتوان از فیلم گفت و یادی از ذوق غریب موریکونه نکرد. آنچه جای یادآوری دارد، از بین رفتن آن شمّ مبتنی بر ملودیهای زیبا و جایگزینی انواع دیگر موسیقی است. امروز انگار دیگر موسیقیای که به قول حضرات بتوان آنرا برای خود با سوت زد، جایی ندارد و چه حیف! نکتهی دیگر این است که موریکونه آن تم افسانهای را تنها در چند صحنه از فیلم به کار میگیرد و این بهکارگیری مقتصدانه، تأثیر آنرا به هنگام شنیدن دوچندان میکند امّا موسیقیدان اینجایی- مثلاً انتظامی در کارهایش مثل از کرخه تا راین- بارها و بارها، بجا و بیجا تم اصلی را به گوش بیننده میرساند و اثر موسیقی را از بین میبرد. این البتّه وظیفهی کارگردان است که جلو او را بگیرد ولی کارگردانان ما از طرفی بیش از حد احساساتی هستند و از طرف دیگر موسیقی نمیدانند.
6. تصادف، بیعلّتی نیست. ندانستن علّت است. تصادف به خودی خود بد نیست بلکه یکی از واقعیّات زندگی ماست ولی منتقدان ما که به تکرار طوطیوار خود عادت کردهاند، آنرا باعث ضعف فیلم میدانند و بیضایی جایی گفته بود که بسیاری اوقات یک آشنایی یا عشق یا همکاری یا فیلم- مثل شهروند کین- با تصادف شروع میشود و چه اشکالی دارد؟ آنچه عیب است استفادهی ناواردان برای پیش برد یا اتمام فیلمنامهی خود است و گرنه استفادهی درست از آن بسیار هم میتواند مؤثّر باشد و به فیلم- به جهت غیر قابل پیشبینی بودن آن- طراوت و تازگی ببخشد. به یاد بیاوریم بعضی از تصادفهای فیلم را مثل دیررسیدن فیلم به سینما به دلیل آن اتّفاق کذایی یا مهمتر از همه جدایی دو دلدادهی فیلم که میتوانست شکل دیگری داشته باشد و فقط به خاطر یک تصادف یا سوء تفاهم و دخالت آلفردو به آن صورت دردآور درآمد.
7. فیلم چیز به یادماندنی کم ندارد. بازیگر دوران کودکی توتو که کودک شیرین و تودل برویی است و اصولاً ترکیب بازیگران فیلم که تورناتوره با دقّت انتخاب کرده است، بینقص و هماهنگ است. او آن همه بازیگران ایتالیایی را کنار گذاشته و تهیّهکننده و بازیگری فرانسوی را برای بزرگسالی توتو انتخاب کرده- که اصلاً شبیه جوانی او نیست- ولی حتّی به قیمت دوبلهی صدایش از او چشم نپوشیده، شاید آن حرمان و بیعشقی و گذشتهی فناشده را در چهرهی ژاک پرن بهتر میتوانسته بیابد.
صحنههای جالب فیلم هم بیشتر از آن است که بتوان در این مختصر شرح و توضیح داد، تقلّب رساندن توتو به آلفردو، واکنش مردم به اتّفاقات فیلمها، اظهار علاقهی اشتباهی توتو به مادر النا، خلوت دو دلداده در مکان اعتراف کلیسا و نمای به یادندنی پایانی، بازبینی تکّه فیلمهای سانسورشدهی دوران کودکی در دوران بزرگسالی و بسیاری نماهای دیگر. یکی از این سکانسها را میتوان از صحنههای به یادماندنی تاریخ سینما و شناسنامهی این فیلم دانست و آن هم جایی است که آلفردو آپارات را روی دیوار همسایه تنظیم میکند؛ ابداعی جالب که آن عاقبت تلخ را یافت. گویی آلفردو به دلیل تمنّایی غیرممکن( یعنی آوردن رؤیا به متن زندگی) تنبیه شد و چشمانش را از دست داد. خواستن میوهی ممنوع انگار در این جهان هم مجازات دارد.
8. فریب زیبای فیلم که باعث شد آن را با خود سینما معادل بگیرم این است که وانمود میکند در زندگی میتوان به همه جا رسید، حتّی آرزویی محال یا گذشتهای از دست رفته را بازجست. در واقعیّت تا چه حد میشود دختری نوجوان را که در گذشته بر او عاشق بودهای، در میانسالی بجویی در حالیکه ازدواج کرده و فرزند دارد امّا باز بتوانی به او دست یابی و در جواب او که میگوید:« آن شب یک رؤیا بود و رابطهای بین ما نمیتواند شکل بگیرد» بگویی که« من اینطور فکر نمیکنم». این قسمت از فیلم، داستان را شبیه قصّهی پریان میکند ولی ما با خوش باوری آنرا میپذیریم چون به سینما آمدهایم که آنچه در زندگی نتوانستهایم بیابیم، ببینیم. آمدهایم جهانهای ممکن- نه موجود- را زندگی کنیم؛ به جای تمام کودکانی که شادمانه به جهان نگریستند، به جای آپاراتچی تنهایی که تقدیر تنها سرمایهی عشق و کارش را از او گرفت، به جای بیوهزنی که کودکانش را با وعدهی بازگشت پدری که هرگز نخواهد آمد، بزرگ کرد، به جای تمام عاشقان هستی باختهای که هزار نامهی بیجواب نوشتند و هنوز مینویسند و شبها و هفتهها و سالها پشت پنجرهی خانهی یار ایستادند و هنوز میایستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.