کتاب هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورایی، مجموعهی نامههای صادق هدایت به اوست که توسّط نشر علم در سال82 منتشر شد. این کتاب مانند هرکتاب مشابه از آنجا که نویسنده را برهنه و بیحفاظ نشان میدهد، بهتر از هر توضیح و تفسیری صاحب قلم را به خواننده میشناساند. اگر کتاب را نخواندهاید، بخوانید که بسیار خواندنی است، خصوصاً با مقدّمه و توضیحات مفصّلی که در آغاز و پایان کتاب برای تکتک جزئیّات مبهم آن از نام افراد و مکانها تا اشارههایی که در نظر اوّل معنای خاصّی ندارند، آورده شده است. باید به خاطر طبع نفیس این کتاب به نشر علم و توضیحات کتاب به ناصر پاکدامن دست مریزاد گفت. به انتخاب خودم تکّههایی از نیمی از نامهها یعنی درست تا نامهی چهل و یکم را به هم وصل کردم و نامهی جدیدی از زبان هدایت نوشتم. قسمتهای گزیده شده با سه نقطه از هم جدا شدهاند.
یا حق
اوّل تا یادم نرفته تبریک سال نو را بگویم.امیدوارم سالیان دراز در عیش و عشرت زیر سایهی انبیا و اولیا و شهیدان دشت کربلا مقضیّ المرام باشید، همین...از اوضاع تهران خواسته باشید، به عادت معمول می گذرد؛همان کافه فردوس بیپیر، همان قیافهها، همان شوخیها و آخر شب هم در La Mascotte میگذرد... هنوز چند دقیقه مانده تا موقع کافه برسد. مثل آدمی که بخواهد روی میز اتاق دکتر متخصّص امراض مقاربتی بنشیند بالاخره نشستم؛ یعنی پشت میز و قلمم را به کاغذ آشنا کردم... کتاب خواندن هم مثل همه چیز دیگر در این ملک، لوس وبیمعنی شده و فقط دقیقهها را سرانگشت میشماریم تا چند گیلاس بالا بزنیم و با کابوس شب در آغوش بشویم...آدم هی چین و چروک جسمی و معنوی میخورد و هی توی لجن پایینتر میرود...چند روز پیش اتفاق عجیبی افتاد که شاید در روزنامههای تهران خوانده باشید و آن هم کشتن کسروی در قلب وزارت دادگستری بود. پیداست که گروه زیادی در این کار دست به یکی بودهاند( شهرت داشت که انجمن مسلمین پنجاه هزار تومان برای این کار تخصیص داده بوده) به طور خلاصه جریان از این قرار است که... و نشان میدهد که در مملکت شاهنشاهی هیچکس از جان خودش در امان نیست؛ حتّی در مخ بنگاه دادگستری!... از جریان آذربایجان پرسیده بودید، گمان میکنم دو عامل دارد یکی سیاست بینالملل و دیگری سیاست داخلی که به ایران مربوط می شود...عجالتاً گرما شروع شده و اتاق جدیدم که میان صحراست به مثابهی دالان جهنّم است به طوری که مگس و پشه جرأت ورود به آن را ندارند و غش میکنند. باید با گلاب و کاهگل آنها را به هوش بیاورم... قبل از رفتن کتاب معروف Ulysse را به من داد، شکّی نیست که این کتاب یکی از شاهکارهای انگشتنمای ادبیات است و راههای بسیاری را به نویسندگان پس از خودش نشان داده و هنوز هم خیلیها از رویش گرده برمیدارند امّا خواندنش کار آسانی نیست و فهمش کار مشکلتری است. من که نمیتوانم چنین ادّعایی داشته باشم ولی که مطلبی که آشکار است، نویسندهی وحشتناک نکرهای دارد...اتباع ایران در پاریس مورد بازرسی قرار گرفتهاند، در اینکه پای ملّت شش هزارسالهی ما هر کجا باز شود به گه می زند، حرفی نیست امّا چطور دولت فرانسه جرأت کرده که به اتباع دولت پرافتخار فاتحی مثل ما توهین بکند؟... هرچه ملّت شیعه گندش را بالا بیاورد بهتر است.اقلاً بگذارید ما را آنطور که هستیم بشناسند. در مملکتی که آدم مثل یهودی سرگردان زندگی میکند، به چه چیزش ممکن است علاقهمند باشد؟... از اوضاع اینجا خواسته باشید اوضاع روز به روز گندتر و گهتر میشود. نقشهی اساسی برای دیکتاتوری کردن اینجا در جریان است. برای اتّحاد اسلام بسیار سنگ به سینه زده میشود. گویا آقای بدیعالزّمان پیشنهاد کرده که فقه حنفی و شافعی را رسماً در دانشگاه معقول و منقول درس بدهند. لاشهی شاه قدیم را هم با سلام و صلوات وارد خواهند کرد. رویهم رفته اوضاع در نهایت حسن نیّت جریان دارد... مکتب فاتالیسم]تقدیرگرایی[ که اخیراً به آن سرسپردهاید، از همهی سیستمهای دیگر عاقلانهتر به نظر میآید. اقلّاً به آدم این تسلیت را میدهد که آنچه پیش بیاید از قدرت و دوندگی بشر خارج است: در کف خرس نر کونپارهای/ غیر تسلیم و رضا کو چارهای؟... قصد دارم یک چیز وقیح مسخره درست کنم که اخ و تف باشد به روی همه]اشاره به توپ مرواری[ شاید نتوانم چاپ کنم. اهمیّتی ندارد و لیکن این آخرین حربهی من است تا اقلاً توی دلشان نگویند فلانی خوب خر بود... کی آمد و کدام رفت نمیدانم و هیچ نمیخواهم بدانم. نه تنها خودم را تبعهی مملکت پرافتخار گل و بول نمیدانم بلکه یکجور احساس محکومیّت میکنم. فقط از خودم میپرسم که چقدر بیشرم و مادرقحبه بودهام که در این دستگاه مادرقحبهها توانستهام تابه حال لاشهی خودم را بکشم... جایی که منجلاب گه است، دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکّهی آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. باید همهاش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاحشدنی نمیبینم... شرح ملاقات با فردید را نوشته بودید. خانلری میگفت که با هیدگر ملاقات کرده و هویدا نوشته بود که هیچ فرقی نکرده. او هم موجودی است بدبخت با وسواسهای مخصوص به خودش که روی هم رفته نسبت به موجودات میهنی دیگر استحقاقش بیشتر است. مطلبی که واضح است هیچ کدام از آقایان چه فرنگ بروند و چه نروند هیچ غلطی نخواهند کرد، فقط برای شکم و زیرشکم خودشان است... زبان فارسی نه یک گرامر حسابی دارد، نه یک لغت اقلّاً مانند المنجد، نه کتاب کلاسیکی و نه یک یک کرسی در دانشگاه. با رمل و اسطرلاب هم نمیتوان آنرا یاد گرفت. فقط عدّه ای بیخود و بیجهت اظهار فضل میکنند و سر تلفّظ لغات توی سر هم میزنند... یکی دو هفته است نمیدانم با اشارهی مقامات صلاحیّت دار ویا ابتکار شخصی است که آقای صبحی با تمام وقاحت جبلّی و دریدگی بی سابقهای مشغول تبلیغات علیه حقیر شده است. پهلوی هرکس می نشیند از خیانت به آزادیخواهی و بیسوادی و مخصوصاً انحطاط اخلاقی من درفشانی میکند و به طور خلاصه دشمن نمره یک میهنش را پیدا کرده و حتّی قدمی فراتر گذاشته و برای من پیش آخوندها مایه گرفته... از همان اوّل میدانستم که آخوند و دربار و هژیر و قوام و هر قرّمساق که بیاید یا برود همه دست به یکی هستند. آقای هژیر نامهای نوشته و دست آن مرتیکهی آخوند کاشی ]سیّد ابوالقاسم کاشانی[ را از پشت بسته است. برای استعمال مشروبات حد میزنند( در شهرهای زیارتی) هر کس که روزه بخورد هم جریمه و حبس است. این هم از ترقّیات روزافزون ما. گمان میکنم بالاخره مجبور بشویم یک کفیه عقال هم ببندیم و یک عبا هم بپوشیم و دنبال سوسمار و موش صحرایی بدویم. اینهم جواب جوانهای تحصیلکردهی تربیت شدهی سیاستمدار که میگفتند دیگر به قهقهرا نمیشود برگشت و در حال ترانزیسیون هستیم و ایرانی باهوش است. هیچ چیز مضحکتر از هوش ایرانی نیست. شاید هوشش سرخورده توی کونش رفته... تا اینجا دیگر معلوماتم خشکید.
یا حق
صادق هدایت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.