سه روایت از جاده‌ی مالهالند



طرفدار سینمای روشنفکرانه‌ی آمریکا نیستم. به سوی هنر که می‌آیم، زمانی است که از عقل به ستوه آمده‌ام و حال چرتکه انداختن ندارم. سینمای اروپا بیشتر با شهود آدم سروکار دارد، آنچه که به بیان نمی‌آید، مانند خود زیبایی، ساده است و بی‌طمطراق؛ امّا سینمای آمریکا عقل‌زده است و فیلسوف‌مآبانه، از جیم جارموش تا دیوید لینچ.


با این همه نمی‌توان منکر قدرت و اصالت سینماگر مؤلّفی مانند دیوید لینچ و شاهکارش جاده‌ی مالهالند شد. قصد نقد ندارم که جایش در این وبگاه نیست. تنها سه روایت از آن را بیان می‌کنم. برداشت اوّل برداشت عام منتقدان از داستان آن است که چون متضمّن تعریف دوباره‌ی داستان آن است، کمی طولانی خواهد بود و دوتای دیگر را من خودم پیشنهاد می‌کنم، گرچه ممکن است کسانی آنرا جایی گفته باشند. داستان دشوار و پیچ در پیچ آنرا کمتر کسی از شیفتگان این فیلم به درستی بیان کرده است و البتّه تقصیری هم ندارند. نیامی واتس در گفت‌وگویی گفت که از بازی در این فیلم خیلی راضی است و این فیلم باعث شناخته‌شدنش شد ولی می‌داند که تا آخر عمرش از داستان آن سر در نخواهد آورد! همین سه برداشت هم به زحمت بر خود فیلم منطبق می‌شود و لینچ آگاهانه پازلش را طوری چیده که با هیچ بازچینشی به راحتی جواب نمی‌دهد.


  


روایت اوّل:


واقعیّت در فیلم جایی آغاز می‌شود که اواخر فیلم دختری موبور به نام دایان سیلوین از خواب بیدار می‌شود و پیش از آن ما تنها شاهد رؤیای او بوده‌ایم. زن همسایه در می‌زند و او را از خواب بیدار می‌کند، آنها خانه‌هایشان را با هم عوض کرده‌اند و او برای برداشتن باقی اثاثیّه‌اش آمده است که شامل پیانوی کوچکی است و کلید آبی رنگی کنار آن دیده می‌شود. دایان قهوه‌ای برای خودش دم می‌کند که دختری مومشکی و بلند قد را کنار خود می‌بیند و او را به نام کامیلا خطاب می‌کند که توهّمی بیش نیست. یاد گذشته می‌افتد و اینکه هر دو در هالیوود با هم آشنا شده‌ و قصد بازیگر شدن داشته‌اند، کامیلا موفّق شده و با کارگردانش هم ازدواج کرده است و دایان شرکت خود در جشن نامزدی آنها را به خاطر می‌آورد. محبّت دایان به کامیلا مبدّل به نفرت می‌شود به دو دلیل: یکی حسادت به موفّقیّت او در برابر ناکامی خود و دیگری اینکه شریک جنسی او( کامیلا) توسّط فرد دیگری تصاحب شده است. او قاتلی را اجیر می‌کند تا کامیلا را بکشد و پس از انجام قتل، کلیدی آبی رنگ را به او بدهد و الآن کلید نزد اوست و این به این معناست که دایان کامیلا  را کشته است. او به شدّت عصبی است، در خانه‌اش را می‌زنند و موجودات عجیبی از زیر در به داخل می‌آیند. او از دست آنها می‌گریزد و با اسلحه‌ای به صورت خود شلّیک می‌کند.


به خواب او یعنی ابتدای فیلم بر می‌گردیم. ذهن او در یک مشابه‌سازی، کامیلا را در جاده‌ی مالهالند تصوّر می‌کند. همان جاده‌ای که او را به نامزدی کامیلا و کارگردان ‌برد. برای اینکه ناخودآگاه داستان را دوباره تعریف کند، هویّت واقعی را از هردو می‌گیرد. کامیلا تصادف می‌کند و حافظه‌اش را ازدست می‌دهد و دایان هم دایان نیست و نام« بتی» که از آن ِپیشخدمت رستوران است را برای خود برمی‌گزیند و کامیلا نیز با دیدن نام زنی روی پوستر، نام ریتا را برای خود انتخاب می‌کند. دو نام تصادفی در جهان خواب‌ها که تابع روابط معقول و علّت و معلولی بیداری نیست. آیا تغییر هویّت، آنها را به مقصدی جدا از واقعیّت می‌رساند، یا نه؟


  


دایان در رؤیای خود، خود را( یعنی بتی را) با چهره‌ای طبیعی و بی‌آرایش و زیبا می بیند و ریتا( یعنی کامیلا را) با آرایشی تند و زننده، شبیه بدکاره‌ها؛ چون از دید ناخود‌آگاه دایان، این روابط پشت پرده بوده که باعث شده ریتا در بازیگری موفّق شود و با کارگردان( آدام کشر) ازدواج کند در حالیکه استعدادی هم نداشته است، درحالیکه خود او در موقعیّت مشابه از تن دادن به چنین روابطی خودداری کرده است. بتی خود را در روابط جنسی هم مسلّط نشان می دهد و میزبان ریتاست و او را در موفّقیّتش مدیون خود می‌بیند. هر قدر دایان در رؤیایش می‌خواهد از واقعیّت بگریزد و نامها را عوض می‌کند و در نوع روابط و حتّی چهره‌ی افراد دست می‌برد ولی ناخودآگاه با یک نشانه یا خطّ باریکی به واقعیّت متّصل است و این چیزی است که قابل تغییر نیست. این نشانه در فیلم کلید آبی رنگ است. او روی پیراهن پیشخدمتی نام «دایان» را می‌بیند و هرچه فکر می‌کند او( خودش) را به یاد نمی‌آورد. بتی به ریتا ( که حافظه‌اش را ازدست داده بود) می‌گوید : شاید اسم خودت باشد ولی اینطور نیست. هر دو برای یافتن واقعیّت، نشانی او را پیدا می‌کنند و به خانه‌ی او می روند و او را در حالیکه کشته شده است، پیدا می‌کنند. چنین چیزی در واقعیّت هنوز رخ نداده ، پس دایان در ناخودآگاهش چنین تصمیمی را از پیش گرفته بوده است. دایان( بتی) راهی به جز مرگ ندارد. در کلوپ سیلنسیو( سکوت، خلأ، مرگ) جعبه‌ای آبی رنگ را می‌یابند که کلیدش در کیف ریتاست. جعبه را با کلید باز می‌کنند و هر دو به اعماق تاریک و ساکت جعبه فرو می‌افتند. کامیلا( ریتا) کشته شده و حالا نوبت ( بتی) دایان است که رؤیایش تعبیر شود. در خانه‌اش را می‌زنند و اکنون وقت بیدار شدن اوست.


  


روایت دوّم:


در این برداشت که از ابتدا به ذهن من آمد، من اصلاً واقعیّتی را نمی بینم. در برداشت اوّل، ربع ساعت پایان فیلم، بیداری دایان بود ولی در این تفسیر همه‌ی فیلم، توهّم- یا رؤیای- کاملیاست. واکنش روانی با باژگون کردن حقیقت یکی از مکانیسم‌های دفاعی و آرامش‌بخش ذهن انسان است. مثل کودکی که برای دوستش با تهدید آوردن برادر بزرگتری که ندارد، از خود دفاع می‌کند، یا مظلومی که در توهّمش خود را قدرتمند ببیند و از ظالم انتقام بگیرد، یا عاشقی که خود را معشوق کسی ببیند که در واقع به او اعتنا نمی‌کند ولی در تخیّل او، این طرف مقابل است که به او نیاز دارد و اوست که بی‌اعتنایی می‌کند. کامیلا دختری است که در راهیابی به هالیوود به عنوان کعبه‌ی آمال یا مکان تحقّق بخشیدن به تمام آرزوهایش ناکام مانده و با برعکس کردن واقعیّت و اینکه اوست که موفّق می‌شود و حتّی کسی را که در واقع موفّقش شده( بتی- دایان) نیازمند به خود می‌بیند و در صحنه‌هایی با دانستن نیازش او را می‌آزارد، هم با تن‌زدن از هماغوشی با او و هم با ازدواجی نمایشی با کارگردان. دایان – که احتمالاً ستاره‌ی موفّقی است- آنقدر از او تنفّر دارد که قصد کشتن او را می‌کند و خود را نیز می‌کشد. امّا واقعیّت چیز دیگری است و این دایان است که به همه چیز رسیده و کامیلا  نه. تنها چیزی که برای کامیلا باقی مانده، این است که در توهّم خویش با واژگون‌بینی حقیقت، خود را تسکین دهد.


    


روایت سوّم:


در این برداشت رابطه با حقیقت باز هم کمتر می‌شود. در برداشت دوّم لااقل دو نفر واقعی بودند امّا حالا دو نفر نیستند ویک نفر بیشتر وجود ندارد. کامیلا نیمه‌ی دوّم دایان است. توجّه داشته باشید که ریتا در بخش اوّل فیلم، دو چهره دارد، یکی با موهای سیاه و بلند و دیگری با موهای کوتاه و بلوند شبیه بتی. این دو وجه شخصیّت دایان است که در همزادش( کامیلا- ریتا) متبلور شده است. او دختری شکست‌خورده است که در ذهن خود جنبه‌ای از وجود خود را به شکل فردی مستقل تصوّر می‌کند و او را به موفّقیّت می‌رساند، از او- و در حقیقت با خودارضایی-  لذّت می‌برد و توسّط او( خودش) با توهّمی مازوخیستی شکنجه می‌بیند و بعد، از آن ستاره‌ی فرضی با قتل انتقام می‌گیرد و پس از آن خود را می‌کشد. در دو روایت دوّم و سوّم، واقعاً قتلی اتّفاق نمی‌افتد و قتل دیگری و خودکشی صرفاً راههایی برای تسکین نفس هستند.


عجیب است که منتقدان، این فیلم را انتقادی به هالیوود دانسته‌اند، در هر سه برداشت، من جدال لینچ را با سرنوشت و به تصویرکشیدن محتومیّت تقدیر می‌بینم. تقدیر، درافتادن با آن و شکست از آن، یکی از مهمترین مضامین متون مذهبی( آدم، یوسف، موسی، ابراهیم و ...)، شاهنامه، اساطیر یونانی، نمایشنامه‌های شکسپیر و کارگردانانی مانند بیضایی ، کوروساوا و البتّه لینچ است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.

Real Time Web Analytics