بانویی سالخورده از اقوام حکایت میکرد که سال اوّل دبستان را در مدرسهای گذراند که عمویش مدیر آن بود. با استفاده از امتیاز برادرزاده بودن، سال اوّل به بازی و فرار از درس گذشت و بدون سواد خواندن و نوشتن یا دادن امتحان پا به سال دوّم گذاشت. سال دوّم معلّم سختگیری سر کلاس آنان آمد که مدیر و عمو نمیشناخت و ظاهراً جز این بانوی خویش ِما، تعداد دیگری هم کمسواد بودند. معلّم برای اینکه نظمی برقرار کند، کلاس را به دو نیم ِزرنگها- باسوادان- و تنبلها- کم سوادان- تقسیم کرد و برای هرکدام تکالیف و امتحانهای جداگانه گذاشت. قرار شد که از تنبلها هرکدام به سطح خاصّی برسند به قسمت زرنگها بروند. پس از چند ماه امتحانی به همین منظور برگزار شد و بانوی مربوطه شاگرد اوّل شد، در حالیکه از خوشحالی سر از پا نمیشناخت به خانه آمد و هوارکنان فریاد میزد که: شاگرد اوّل تنبلا شدم! افراد خانواده که از همهی این جریانها بیاطّلاع بودند، ابتدا جا خوردند و بعد زدند زیر خنده. طفلکی دخترک، هرقدر میخواست به آنها بفهماند که شاگرد اوّل تنبلها شدن چقدر مهمّ است، موفّق نمیشد و باعث میشد که آنان بیشتر از خنده ریسه بروند؛ حالا حکایت ماست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.