من با بقیّه فرق دارم، این جوونکای احمق تا یک ضعیفه میبینن دست وپاشون میلرزه، هه! آدم اگه اراده شو قوی کنه، میره تو دهن شیر و برمیگرده. همین دو هفته پیش نبود که یک فاحشهخونه رو پاکسازی کردیم؟ همه به عنوان مشتری در یه شب خاص رفتیم و بعد درست سر ساعت معیّن زدیم بیرون و خلاص. نزدیکترین همسایه هم نفهمید. میخواستیم در سکوت باشه و گرنه ریختن و زدن و بردن که کاری نداشت. همین چند شب پیش نبود که یه بابایی که از اوّل انقلاب دنبالش بودن گیر افتاد؟ طرف یه مرکز اجارهی پسرای بین دوازده تا هیفده سال داشت. همه بزک کرده و مجرّب، باب دل مردای اینجوریپسند. کسی که یه عمر اسلحه حمل کرده، یه مربّی آموزش نظامی که به عنوان دشمن فرضی تیر از مقابلو با فاصلهی یه وجب بالای سر بچّهها میزنه که چندتاشونم پس افتادن. کی مثل من میتونه جواب سردارو که میگه: آخه برادر شما دیگه خیلی سخت میگیری، بده که: در هر مانوری از هر هزار نفر یه نفر تلفات عادیه، ما که همونم نداشتیم، ها؟
مرد جوان با خود اینها را میگفت و جلو تلفن عمومی رژه میرفت. زنگ زده بود به جایی و طرف گفته بود ده دقیقهی دیگر زنگ بزن. موبایل همراهش نبود، مجبور بود منتظر بماند. خانمی آمد و گفت: آقا برای تلفن پول خورد دارین؟ مرد گفت بله. دست کرد توی جیب و در آورد. زن دستش را دراز کرد و پول را گرفت ولی دستش را پس نکشید. همانطور که دستش به دست مرد بود، قیمت داد. مرد اوّل متوجّه نشد، چشمک زن را که دید تازه دوزاریش افتاد. داغ شده بود و شقیقههایش میزد، هرکار کرد زبانش بچرخد و بگوید اهل این حرفها نیست، نشد که نشد. زن قیمت را پایینتر آورد. مرد مانند درازگوشی در گل گیر کرده بود. زن قیمت را پایینتر آورد که: آخرشه. در همان حال دستپاچگی فکری به ذهن مرد رسید. دست کرد و بیسیمش را روشن کرد. صدا آمد: حمزه.. حمزه.. مالک... چی شد پس نیروی اضافه؟ بابا به بچّهها بگین این شب انتخاباتی تنبلی رو کنار بذارن دیگه. رنگ از روی زن پرید و فلنگ را بست.
مرد نفسی به راحتی کشید و یاد منم زدنهایش افتاد. پیش خود گفت خُب بار اوّل بوده؛ تازه دیدی چه کلکی زدم؟ حال کردی؟ داغ شدنم هم از نجابتم بوده، بار دیگه یکی از اینها رو ببینم بهش دستبند میزنم، میبرم پایگاه. من بیشتر کار ستادی و عملیاتی میکردم، تو خیابونا از این تجربهها نداشتم. یکبار دیگر زنگ میزند میشنود: حاج آقا با تلفن حرف میزنند، پنج دقیقهی دیگر. با خودش میگوید بازم یه چرخی میزنیم. زنی با بچّهای به بغل نزدیک میشود، آقا برای تلفن پول خورد دارین؟ مرد دست در جیب میکند: بله خواهر الآن... زن بوی عطر تندی میدهد. دستش را دراز میکند امّا پس نمیکشد. مرد دوباره گیر میافتد. این بار درازگوش مذکور نه در گل، که گویی در مرداب افتاده و دست و پا میزند. زبانش نمیچرخد. به یاد همان ترفند سابق میافتد، دستش را دراز میکند و بیسیم را روشن میکند، امّا این دفعه هیچ کس روی خط نیست. هر قدر صبر میکند، صدایی از آن بلند نمیشود. زن مدّتی طولانی به او زل میزند و دست آخر به مرد ِلال مانده میگوید: بیعرضه! و دور میشود. مرد که حسابی آبرویش پیش خودش رفته، با خود میگوید اینها چطور با اطمینان خاطر به هرکسی این پیشنهاد را میدهند؟ ممکن است طرفشان اهلش نباشد که تازه یادش میافتد در این حوالی اصلاً تلفن سکّهای وجود ندارد و همه کارتیاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.