پیشتر بارها دربارهی حقّانیّت نوشته بودم و گفتم که چیزی هست که رابطهای خاص با حقیقت دارد و به شدّت مجاب کننده است؛ اگر در اثری هنری یا علمی یا به هر نحو در فردی ظهور کند، بیاعتنا به اینکه در چه جایگاهی هست، او یا آن را انگشتنما میکند و ماندگار. برای انبیا و هنرمندان و دانشمندان بزرگ، فرش قرمزی پهن نکردند، بلکه آنها بودند که خودشان را به تاریخ و جامعهی انسانی تحمیل کردند.
نمونهی پیش پاافتادهی آن، کسی مثل رولینگ است، بیوهزنی تنها با نوزادی که با کمک سازمانهای خیریّه میزیست و کتابش را در مکانی عمومی نوشت چون خانهاش آنقدر سرد بود که نمیتوانست مدّتی طولانی کودکش را در آن نگه دارد یا خودش کار کند. حالا چه شده است، میبینید؟
مهم نیست خالد حسینی در کتابش چه نگاهی به جامعهی افغانستان داشته و اینکه آیا آنان را متحجّر و عقب مانده تصویر کرده یا نه، چون بعید میدانم هیچ آدم منصفی آنها را روشنفکر یا پیشرفته بداند، یا اینکه چرا افغانیها فیلم بادبادکباز را در افغانستان اکران نکردهاند، چون عمل آنها برای ما حجّت نیست و آنها همانهایی هستند که در کاری کودکانه وبلاگهای فارسی را برای اینکه جلو اشاعهی دستوری زبان بدوی پشتون را نگیرد، فیلتر کردهاند. حتّی مهم نیست که آیا او با جرج بوش و همسرش ملاقات کرده یا نه، چون به خاطر داریم مجید مجیدی نیز پس از کاندیداتوری اسکار به کاخ سفید دعوت شد در حالیکه آمریکاییها از مذهبی بودن و سابقهی او اطّلاع داشتند. بحث و جدل دربارهی آثار او در ایران و اینکه آمدنش به ایران مهم است یا نه و دوست داشتن یا نداشتنش چقدر با اسنوبیسم مزمن ما ارتباط دارد نیز اهمیّت ندارد؛ شاید این هم اهمیّت نداشته باشد که رهبر ایران در نمایشگاه کتاب، کتاب دوّمش را میخرد و جایی خواندم که دربارهی آن اظهار نظر هم کرده و به انتقاد گفته که آمریکاییها را منجی مردم افغانستان تصویر کرده است؛ مهم این است که او توانسته به کمک «چیزی» که در آثارش بوده صدای ملّت خفتهی افغانستان شود و همین بس است.
* اشاره به نام کتاب دوّمش« هزار خورشید رو» که از بیتی از صائب گرفته شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.