باز شريعتي -3


چهار تفاوت شریعتی با روشنفکران دینی کنونی

پس از دو ایمای دیروز و پریروز درباره‌ی افکار  شریعتی، در تفاوت روش و منش شریعتی در مقایسه با روشنفکران دینی امروز چند نکته به نظرم می‌آید:


1. شیوه‌ی متفاوت ترجمه‌ی فرهنگی. منظورم از این عنوان، فرق اساسی او با کسانی مثل شبستری و سروش در بومی کردن دستاوردهای علوم مغرب زمین است. او آزادانه به هرجا که می‌خواهد سرک می‌کشد و آنگاه نظر جدید خود را بر اساس آنچه از تعالیم اسلامی می‌داند، ارائه می‌کند. اگر صحبت از پروتستانیسم است، منظور ایجاد تحوّل و راندن رخوت‌زدگی از جوامع تقلیدزده‌ی اسلامی است نه اینکه آن الگو تمام و کمال به اینجا آورده شود؛ گرچه رهایی از تقلید عقایدی چیزی است که اسلام هم به آن تصریح کرده است. اگر از سوسیالیسم می‌گوید، مفهوم معاصر از «عدالت» را مدّ نظر دارد، نه آنچه به عنوان مکتب در بلوک شرق حاکم بود که خود اوّلین منتقد آن بود. برای همین او هیچگاه به پیروی از فلان متفکّر معروف نشد زیرا هیچ حرفی را بدون اینکه هضم کند اینجا عرضه نمی‌کرد. از یکی از شاگردان او در تربیت معلّم شنیدم که شریعتی، شاگردانش را از اینکه او هرآنچه می‌گوید یاد بگیرند و سپس به او پس دهند نهی می‌کرد و آنان ‌را ملزم می‌کرد که پس از فهم سخنان او آنرا نقد و سپس نظر خود را ارائه کنند. او می‌گفت من مواد خام را در اختیار شما می‌گذارم، شما می‌توانید آنرا بپزید و حاصل را برای من بیاورید نه اینکه آنرا خام خام بخورید و بعد جلو من بالا بیاورید. این روش خود او بود که حتّی وقتی از کسی که بسیار دوست داشت – یعنی اقبال- نقل قول می‌کرد، می‌گفت ولی من این را هم اضافه می‌کنم. هیچ حرفی را بی‌حاشیه یا تغییر نمی‌گذاشت.


امثال سروش و شبستری نظرات تمدّن جدید را به نسبت او بدون تغییر و خام وارد سپهر فرهنگی ما کردند و نتیجه همین شده است که می‌بینید. شبستری عملاً  دم از هرمنوتیک- آن هم گونه‌ای که همانجا دیگر رواج ندارد- می‌زند و سروش وامدار پوپر – وبسیاری از متفکّران که به عمد یا به سهو- نامشان را نمی‌آورد، است. صراطهای مستقیم چیزی جز آوردن پلورالیسم دینی جان هیک در ایران نبود، در حالیکه مطهّری نمونه‌ی متعادل آنرا در« عدل الهی» پیشتر مطرح کرده بود. در مقاله‌ی اخیر شبستری، او می‌گوید بر اساس علوم جدید « ثابت شده» که یک متن، زمانی معنایی همگان‌فهم دارد که از نویسنده‌ای انسانی دانسته شود. وی نه دلیلی بر مدّعای خود می‌آورد و نه لزومی به آن می بیند چون جای دیگری ثابت شده است و همین از دید او کافی است.


2. تفاوت دیگر شریعتی با اکنونیان تفاوت سلب و ایجاب است. امروز متفکّران دینی بیشتر نفی می‌کنند تا اثبات و این‌گونه است که چیزی را به هم می‌زنند ولی توان ساختن جایگزینش را ندارند و همین خلأ، ایجاد بحران می‌کند. وقتی از سروش می‌خواستند که در تئوری قبض و بسط نشان دهد که علوم جدید چطور می‌توانند بر علوم دینی اثر بگذارند، می‌گفت من معرفت‌شناسم و می‌گویم که این تحوّل باید انجام شود ولی چگونگی‌اش را از من نپرسید. کل چند کتاب شبستری به ناکافی و ناکامل بودن فقه ما می‌پردازد و از او – برعکس سروش- انتظار می‌رفت که گامی به جلو نهد و نمونه‌ای از فتواهای متفاوت را به گونه‌ای که هم با تئوری او بخواند هم با معارف اسلامی ارائه دهد چون فقه در تخصّص او بود ولی این را را نکرد.


در گذشته هم ما سلبی‌نگر داشته‌ایم مثلاً آل‌احمد تیپ روشنفکری را می‌کوبید و آنها را غرب‌زده می‌خواند ولی کار شریعتی تازه از اینجا شروع می‌شد و با ارائه‌ی الگوی انسان معترض و آگاه به زمانه که ابوذر زمان خود باشد، سرمشق نشان می‌داد. برای جامعه‌اش امّت و امامت را ارائه می‌کرد که صرف نظر از اینکه جامعه‌ی نمونه‌ی پیشنهادی او سیاسی یا فکری بود، به هر حال راهی نو پیش پای جوانان تشنه‌ی معارف می‌گذاشت. دستگاه واژه‌یابی و اصطلاح‌سازی او از واژه‌های متروک قرآنی، اصطلاحهایی زنده و پرتوان ساخت که دایره‌ی واژگان انقلاب پس از خود را شکل داد. استراتژی مبارزه، آیه، امّت وسط، انتظار، بازگشت به خویش، بدعت، بهشت، بیعت، انواع توحید، توسّل مثبت و منفی، جهان بینی توحیدی، زندانهای چهارگانه انسان، شیعه یک حزب تمام، ذکر و ذاکرین، اندکی از بسیار مفهوم‌سازی‌هایی است که او برای ساخت چیزی که در آرزویش بود، انجام می‌دهد نه تخریب آنچه هست.


3. استعمار و استحمار دو تعبیری بود که شریعتی عامل اصلی نابسامانیها در کنار استبداد و استثمار مطرح می‌دانست. اگر بخواهم حرف او را از دید خود توضیح دهم، مشکلات جامعه یکی ظاهری و بیرونی و مستند به افرادی خاص و قابل اشاره است و دیگری جهل درون همه‌ی ما، هم ظالمان و هم مظلومان، هم حاکمان و هم محکومان که باعث این نابسامانیها می‌شوند. مجموعه آثار او را می‌توان بیشتر طغیانی علیه استحمار دانست تا استعمار. آگاهی را شرط تغییر می‌دانست و برای همین علیرغم اینکه عضو نهضت آزادی بود و در اوایل جوانی هم گرایشی به گروه نخشب داشت، امّا هیچگاه وارد فعّایّتهای سیاسی نشد چراکه نظام حاکم آن زمان را معلول ِجهل و بی‌خبری همه‌ی مردم می‌دانست و به جای مبارزه‌ی مستقیم به علّت پرداخت.


روشنفکران دینی پس از انقلاب امّا نتوانستند از سیاسی شدن خود جلوگیری کنند و در مقابل سلیقه‌ها و افکار حاکمان جبهه گیری کردند و رهنمود دادند و سیاست‌نامه نوشتند، بدین وسیله جلو تیررس قدرت‌مداران قرارگرفتند و با تضییقاتی که برای آنان شد از کار اصلی خود دور افتادند. کدیور با نوشتن کتاب نظریّه‌های دولت در فقه شیعه،‌ بسیار بهتر و کاراتر نظریّه‌ی حاکم بر ایران را به چالش کشید تا مصاحبه‌ای که ولایت فقیه را بازتولید پادشاهی دانست و به خاطر آن یک‌سال و نیم به زندان رفت و پس از آن هم آزادی عمل خود را تا حدّ زیادی از دست داد. سروش تعارض اصلی را در مغرب زمین بین دین و علم می‌داند و اینجا بین دین و دموکراسی. این نوع تقسیم‌بندی نظر مرا درباره‌ی جهت‌گیری نظری روشنفکران دینی تأیید می‌کند که با آن موافق نیستم و شاید در آینده به آن بپردازم.


4. در اسلام علم را به نافع و غیرنافع تقسیم کرده‌اند. دینداران اعم از متکلم و فیلسوف به این می‌اندیشیدند که با پرداختن به فلان مسئله، گره از کدام مشکل باز می‌شود و سعی می‌کردند نیروی خود را آنجایی مصرف کنند که دین و دین‌مداری گامی به پیش بردارد. دیروز نوشتم که شریعتی کل‌نگر بود و به تعبیر اقبال، دستگاه دین‌داری را کلّی منسجم مانند اجزای به هم پیوسته‌ی درون یک ساعت می‌دید، برای او مهم نبود که به کدام جزء بپردازد، نگاه می‌کرد که کدام جزء از کار افتاده یا کار نمی‌کند و به آن می‌پرداخت.


نقل می‌کنند جان هیک که به ایران آمد از رواج نگره‌ی پلورالیسم دینی خود اینجا متعجّب شد و گفت که من این را برای کشورهایی آوردم که دارای تعدّد ادیان هستند و اختلاف مذهبی آنها را تهدید می‌کرد، پس تلاش کردم با تئوری‌پردازیهایی معرفت‌شناسانه، بگویم که هر دینی به سهم خود انسان را به سوی حقیقت می‌برد تا از افزایش تنش و درگیری جلوگیری کرده باشم، شما که کشوری یکپارچه با اکثریّت اسلام و شیعه هستید، این نظریّه چرا اینجا اینقدر رواج پیدا کرده است؟ این سؤالی است که باید از سروش و« صراطهای مستقیم»‌اش پرسید که این گونه بحث‌ها- به فرض که دارای فایده‌ی معرفتی باشند- چه گرهی از کار فروبسته‌ی ما می گشایند.


من به سهم خود هرچه فکر می‌کنم که تلاش سروش و شبستری برای کلام محمّد نامیدن ِقرآن- علیرغم اشکالهای ریزو درشتی که دارد- کدام مشکل ما را حل می کند و چه دستاوردی برای ما دارد، به نتیجه‌ای نمی‌رسم. اگر روشنفکران دینی سابق در پی آشتی دادن دین و زمانه بودند و احیای دین را هدف اصلی خود می دانستند،‌ روشنفکران دینی امروز بیشتر‌ دغدغه‌ی زمانه را دارند و توسعه و مدرنیسم، و در کنار آن به دین نیز به عنوان یکی از یادگارهای سنّت که نیاز به تغییر دارد، می‌نگرند. اگر بخواهم خلاصه بگویم،‌ در تعارض دین و دنیای نو، ‌پیش از انقلاب بیشتر تلاش می‌شد که مفاهیم دنیای نو به نفع دین تغییر کند و اکنون در پی تغییر دین به نفع اندیشه‌های دنیای نو هستند و این تفاوتی بسیار بزرگ است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.