هیچ توفانی به پراکندن برگهای غایبشان قادر نیست من این را میگویم و وارد قبرستان درختها میشوم( جاذبهای بیست و پنج دقیقه از شهر آیوا) از لابهلای ستونهای قهوهای و درگاههای تودرتو میگذرم هیچکس جلو مرا نمیگیرد که بپرسد کیستم و با چه کسی کار دارم بیماری هرچه بود یک آغوش یک مهندس سد یک سیل لوح گوری و دسته گلی به یادگار نگذاشت پس من بینامی را لمس میکنم هوا را رنگهای غروب و قامتهای بلند مرگ را تا ثابت کنم که دیگر هیچکدام منظره نیستند( همیشه عاجز بودم که بگویم در برابر یک منظره چه احساس میکنم) بازوانم ادامهی پاهایم در قیامهای بیهودهشان بر گرد تنههای خاموش درختان میپیچند درختان با چشمهای آبی سبز قهوهایشان به من خیره میشوند بازوانم حسّ پیچکها را دارند آیا همیشه حسّ پیچکها را داشتهاند آیا مادرم که دلگیر است که ماهی یکبار هم نامه نمینویسم تعجّب خواهد کرد اگر بداند بازوانم پیچک آفریده شدهاند.
خانم صاحبخانه در اتوموبیلش در جاده انتظار مرا میکشد و غر میزند که این درختان به درد الوار هم نمیخورند من میدانم دیرگاهی است در اینجا ماندهام امّا آیا از کسی تقاضای تسلیتی هم کرده بودم.
طاهره صفّارزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.