آخرهای« لوک خوشدست»( لوک یک بار دیگر از زندان فرارکرده و زخمی و خسته، ازپادرآمده است. همه دنبال او هستند؛ واقعاً راهی برایش نمانده، به نظرش میرسد که اگر خدایی باشد و اگر بتواند با او حرف بزند و اگر بتواند سرش را شیره بمالد یا لااقل جوابی بگیرد، بدک نیست) پس میگوید:
کسی اینجا نیست؟ هی خدای بزرگ! امشب خونهای؟ میتوانم یک دقیقه وقتتو بگیرم؟ میدونم که خیلی وقته که دو کلوم با هم حرف نزدیم، میدونم که آدم بدی هستم؛ تو جنگ آدم کشتم، مست کردم، اموال شهرداری رو هم خراب کردم؛ خلاصه از این جور کارا... میدونم خیلی وقته ازت چیزی نخواستم...عوضش تو هم بهم کارتی ندادی. نزدیک بود فکر کنم کارا رو یک جوری ردیف کردی که نتونم برنده باشم. هم اون تو، هم بیرون. کاری کردی که به این روز بیفتم. حالا درست اون جایی هستم که باید باشم. خداجون میخواستم بهت بگم که این روزا خیلی قوی و سریع شدهام. تازه این اوّلشه. کی تموم میشه؟ تو فکرم چی انداختی؟ چی کار باید بکنم؟ آها... خیلی خوب.( به حالت دعا زانو میزند و چشمهایش را میبندد) بله این چیزیه که من فکر میکنم. فکر کنم من اونقدر قوی هستم که از پسش بربیام. نه؟ موضوع سختیه. آره فکر کنم خودم باید راهمو پیدا کنم.( چراغ پلیس از پشت سرش از پنجره پیدا میشود): لوک؟... لوک: ( سرش را تکان میدهد و پوزخندی میزند): این جوابته خداجون؟ فکر کنم تو هم موضوع سختی باشی... پلیس: بیا. مگه نترسیده بودی؟ مگه از مردن نترسیده بودی؟... لوک: مردن؟ بچّه اون هر وقت بخواد میتونه این جون ناقابلو از ما بگیره. ( رو به خدای فرضی): میشنوی؟ داری این صدا رو میشنوی؟ زود باش بهش خوشامد بگو. بذار بدونم که اونجایی. زود باش دوستم داشته باش. ازم متنفّر باش. بکشم یا هر کار دیگه؛ فقط بذار بدونم.
( دور و برش را نگاه میکند؛ خبری نیست): من فقط تو بارون وایسادم و دارم با خودم حرف میزنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.