نوشتن دربارهی بعضی به دلایلی برایم دشوار بوده است و علّامه سیّدمحمّدحسین طباطبایی یکی از آنان است. گذاشتم تا از سالروز رهاییش چند روزی بگذرد تا این حکایت را از یکی از دوستداران ایشان بیهیچ تفسیری نقل کنم:
جوانی تعریف میکرد که به دلیل علاقهی زیاد شخصی، رابطهای روحی با ایشان یافته بود و گهگاه ایشان را در خواب میدید که به او توصیههایی در مورد مسائل زندگی و درس خود میکرد. یکبار که دختری به وی دل بسته بود امّا او ادامهی این محبّت را مصلحت نمیدید و طرف مقابل نیز هیچ استدلالی را نمیپذیرفت و بر خواستهی خود پافشاری میکرد، تصمیم گرفت که با برخوردی قاطع او را از خود براند و به دروغ او بگوید که از او بدش میآید و اصلاً حوصلهی دیدنش را هم ندارد چه رسد به اینکه بخواهد شریک زندگیش شود. شب، طباطبایی را در خواب میبیند که به او میگوید که حق ندارد چنین کند. دل شکستن برای او و سایر رهروان طریق حقیقت حرام است خصوصاً اینکه آن شخص به او محبّت هم داشته باشد. باید با زبان خوش برای دختر توضیح دهد که این رابطه به صلاح نیست؛ اگر پذیرفت که هیچ و گرنه وظیفهی جوان صبر کردن است. جوان در خواب به او پرخاش میکند که: ای بابا... ما هم گرفتار شدیم با شما! چپ میرویم، راست میرویم، میآیید و میگویید: چنین کن و چنان نکن. خسته شدم هم از دست آن دختر، هم از دست شما!
آن جوان که پس از بیداری از گفتههای خود در خواب بسیار متعجّب و پشیمان بود، در عمل از تصمیم خود برگشت و حرف علّامه را گوش کرد ولی این آخرین باری بود که طباطبایی را درخواب میدید و هرچه تلاش کرد که با اهدای ثوابی، نمازی، قرآنی دوباره دل او را به دست بیاورد، نشد که نشد. آن رابطهی عاطفی نیمبند هم بعدها آرام آرام گسسته شد و مانند باقی رویدادهای زندگی، خاطرهای رو به فراموشی شد ولی جوان میگفت که هرچه میکنم، هرگز نمیتوانم چشمهای روشن سیّد طباطبایی را که پس از شنیدن حرفهایم با آزردگی به من خیره شده بود را فراموش کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.