« کلاغ» که قار قار میکند و همه را بیدار میکند، نام فیلمی از بهرام بیضایی است که در آن خبر کلاغ نه از جنس خبرهایی است که آقای اصالت میگوید بلکه جست و جوی آن چیزی است که دربارهی آن هیچ نمیدانیم جز اینکه گم شده است. به گفتهی بیضایی آن چیز با گمشدن پیدا شده است یعنی احساس فقدان باعث جستوجو میشود و این سفر علّت پیداشدن میشود؛ شاید در انتها چیزی پیدا نشود- که نمیشود- ولی از آنجا که کنکاش و جستوجو خود باعث شناخت دوبارهی ما میشود پس اصل و اساس است و مجال میدهد که ما خود را دوباره بازیابیم.
جستوجوی بخشی از خود یا نیمهی دیگر خود یکی از معناهایی تکرارشوندهی آثار بیضایی است که دستکم در دو فیلم« شاید وقتی دیگر» و« کلاغ» محور اصلی فیلم را تشکیل میدهد. عکس دختری جوان که گمشده است، از رسانهها پخش میشود و خانوادهای که احساس قرابت بیشتری با او میکنند را زیادتر از دیگران به تک و تا میاندازد. نشانی از او یافت نمیشود، آدرس کسی که آگهی را داده است پیدا نمیشود، دخترانی که پیدا میشوند« او» نیستند، حتّی اجساد پیداشده شباهتی به او ندارند. عروس خانواده ابتدا تمایلی به این موضوع ندارد ولی پس از اینکه سفری کوتاه و مخاطرهآمیز میکند در شهری که از دید بیضایی میان بیهویّتی وارداتی چهرکهای فرنگی و سیاهپوشان بیچهره و همیشهعزادار سنّتی تقسیم شده است، او هم پیگیر میشود و پس از یک دوره بیماری میگوید که:« یکروز هفته رو گم کردم»؛ پس اکنون او نیز چیزی یا جزئی از تاریخچهی خود را گم کرده است. با رفتن به سفری مجازی با مادر شوهر خود به تهران قدیم و دیدن آنچه بوده و اکنون نیست، به بصیرتی میرسد که میتواند حدس بزند دختر گمشده کیست. در مهمانی هفتگی جوانان قدیم، جز آسیه کسی عکس عروسی عالم را تشخیص نمیدهد و هموست که با ورود به اتاقی که مادر سالهاست به کسی اجازه نداده است، درمییابد که دختر گمشده، جوانی مادر است و تصویر دختر، تنها یادگار نگاه عاشقانهی کسی است که از او این عکس را گرفته است و او به دنبال آن لحظه و آن نگاه است. در پایان همه با هم به آن مکان- که اکنون دیگر وجود ندارد- میروند تا آن لحظه و«آن» را دوباره
بیابند.
گفتوگونویسی بیضایی یکی از بارزترین نشانههای سبک اوست که برگرفته از تعزیه است. شخصیّتها نه تنها با هم گفت و گو میکنند که گاه بیمقدّمه چیزی را از زبان مؤلّف و خارج از متن اصلی، رو به بیننده میگویند. در یکی از معروفترین این گفتارها در فیلمنامهی «روز واقعه» مسیحی تازه مسلمان میگوید:« آنان که خود را پیرو حسین میدانند چرا خود مانند او نیستند»( قریب به مضمون) این جمله ربطی به داستان ندارد و ما را از زمان گذشته به اکنون پرتاب میکند، همینطور است « بزن به چاک»ی که زن آسیابان در « مرگ یزدگرد» میگوید. در فیلم کلاغ هم در ابتدای فیلم آقای دیمکار دربارهی عکس به اصالت میگوید« ما هیچوقت اونو ندیدیم.» در مهمانی مرد به زنش میگوید« واقعیّت اینه که..» که زن به ظاهر بیربط میپرسد:« حقیقت چیه؟» یا« گشتن مرضی قابل انتقال است» یا نمونههای دیگری که در فیلم دیده و شنیده میشود.
با بسیاری از پیشفرضهای بیضایی موافق نیستم و نگاه او به خود و غیر را محصول سالهایی میدانم که شرق بین روشنفکران ما در برابر غرب مطرح شده بود، چه به شکل فردیدی چه شایگانی و چه آل احمدی. بیضایی در کودکی از روشنبودن چشمهایش ناراحت بوده است، چون فکر میکند او را شبیه« خارجیها» میکند! و پس از اینکه فهمیده این چشمان از مشخّصههای کاسها یکی از قدیمترین اقوام ایرانی است که نام دریای مازندران( کاسپین) و شهرهای کاشان و قزوین از آنان گرفته شده است، به آرامش میرسد. از این نگاه محدود به هویّت ملّی، امروز در دهکدهی کوچک جهانی نمیشود دفاع کرد. پس موسیقی سنّتی را باید موسیقی دستگاهی نامید و تآتر یا سینمای ملّی نیز آن چیزی است که حاصل فکر و اندیشهی هر ایرانی فرهیخته است، نه صرفاً الگو برداری از تعزیه مثلاً. بیضایی شاید شبیهترین روشنفکر امروز به هدایت- و نه تصویر هدایت نزد روشنفکران ما- است. او نیز مانند هدایت به دنبال یک گذشتهی طلایی و سپری شده است. نگاه او نیز به اکنون بسیار تلخ است ولی توانسته اعتراض خود را به گونهای کنترل کند که نه به خود او آسیب بزند و نه باعث حذف او شود گرچه به هرحال مانع ارائهی فکر او شدهاند. او جایی با تحقیر از الگوهای روایتی « فرنگی» میگفت که امثال اکبر رادی به دنبال آن بودند، حال آنکه بهتر است برای فکر و ادب و هنر، هویّتی سرزمینی قائل نشویم و آن را متعلّق به همهی انسانیّت بدانیم. پس نه الگوهای فرنگی اگر هضم شوند و اینجا باز تولید شوند، مضر هستند و نه فرهنگ دینی منحصر در مردم عزادار و زنان روبندهزده است بلکه متفکّران و هنرمندان و شاعران بسیاری را در خود پرورش داده است. بیضایی اگر با عارفانی چون مولوی و شیوهی روایت مثنوی- که از دید من همچنان ناشناخته باقی مانده است- سر سازگاری ندارد و شاهنامه را میپسندد ولی حکیم طوس نیز دل در گرو همین سنّت دینی داشته است. اگر پیشتر از این بازگوکردن افکار وارداتی را نکوهیدهام، تقلید و بیان طوطیوار را ناپسند دانستم، نه اینکه بگویم فلان فکر یا هنر چون متعلّق به جای دیگر است، پس خوب نیست یا نمیتواند مال ما باشد.
با تمام این حرفها، میان خوشباشیهای رایج و نان به نرخ روز خوردنها و تولید محصولات هنری به شیوهی سریدوزی، بیضایی نمونهی نادری است که فکر کرده و به نتیجهای که میاندیشد درست است، رسیده و آن را بیان میکند. همینکه از دید او جست و جو خود مقصد است، بهترین پند او به مخاطبان خود است، هرکس میتواند سفر خود را داشته باشد و به هر نتیجه که میخواهد برسد. در فیلمنامهی مقصد، کسی به مقصد نمیرسد چون مقصد همان سفر است امّا در شاهکارِ« مسافران» مسافرانی که در راه کشته شدند به مقصد میرسند؛ چرا؟ چون در سفر بودهاند و همان مقصد است. بیضایی هر پیشفرضی داشته باشد ولی یک ایدئولوژی خاص را به کسی پیشنهاد یا تحمیل نمیکند، او دعوت به پرسشگری و جستوجو میکند و همین کافی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.